وب گردی

روایت بانوی لبنانی از «سیدحسن نصرالله»

«ببخشید نمی‌توانم فارسی را خوب و روان صحبت کنم. من، غیر از عربی، به زبان‌های انگلیسی و فرانسه هم مسلط هستم، اما به خاطر عشقی که به ایران و فرهنگ ایرانی دارم، دوست دارم فارسی حرف بزنم. با همین عشق بود که عروس ایرانی‌ها شدم» … همان چند جمله اولش، نشان می‌دهد فرزند خَلَفی است برای پدرش؛ همان بزرگمردی که یک عمر، عشق به ایران و رهبر و مردمش را فریاد زد و از ملامت هیچ ملامتگری نترسید.

«اُم علی»، یکی از چند میلیون فرزند «سید عزیز مقاومت»، حالا ۱۱سالی می‌-شود که ایران را به‌عنوان وطن دومش انتخاب کرده و با این نگاه، هرگز در کنار ایرانی‌ها احساس غربت نکرده. این روز‌ها هم که بعد از شهادت «سید حسن نصرالله»، مثل تمام لبنانی‌ها، گرد یتیمی بر سرش نشسته، با همدلی ایرانی‌های عاشق مقاومت و پشتیبانی‌شان از مردم جنگ‌زده لبنان است که توانسته این داغ بزرگ را تاب بیاورد.

مصیبت فقدان «سید عزیز»، بهانه تلخی بود برای هم‌صحبتی با بانوی لبنانی مقیم ایران، اما او با روایت جذابش از مجاهد باعظمتی که با محبت پدرانه‌اش، محبوب قلوب مردم لبنان شده بود، کام دل‌های مصیبت‌زده‌مان را شیرین کرد…

مرد ایرانی، تو را خوشبخت می‌کند

«وقتی گفتم یک جوان ایرانی از من خواستگاری کرده، لبخند نشست روی صورت پدرم. برایم از فرهنگ غنی ایرانی‌ها حرف زد و دست آخر گفت: مرد ایرانی، تو را خوشبخت می‌کند.» اُم علی قبل از روایت ماجرای دلدادگی پسر ایرانی و دختر لبنانی، می‌رود سراغ فصل‌های قبلی این داستان و می‌گوید: «از-آنجا‌که پدرم یکی از شاگردان امام خمینی بود و به‌دفعات به ایران سفر کرده بود، شناخت خوبی از ایران داشت. پدر، از یاران شهید سید عباس موسوی و یکی از مؤسسان حزب‌الله لبنان بود. آنها با آموزش جوانان مجاهد، یک تشکیلات قوی ایجاد کردند؛ مجاهدانی که شهید عماد مغنیه، یکی از چهره‌های درخشان‌شان بود.

پدرم با اینکه سال‌ها با مشکلات جسمی شدید ناشی از جانبازی دست‌به‌گریبان بود، هیچ‌وقت از خدمت به جبهه مقاومت دست برنداشت. به‌واسطه همین فعالیت‌ها هم بود که هر سال در کنفرانس وحدت اسلامی در ایران شرکت می‌کرد و به دیدار امام خامنه‌ای می‌رفت. حدود ۲ سال بعد از ازدواج من، پدرم در سفری که به ایران داشت، گفت قصد کرده برای همیشه به قم بیاید و مجاور حضرت معصومه (س) شود، اما چند ماه بعد، از دنیا رفت. امید ما این است که ان‌شاء‌الله به قافله شهدا ملحق شده باشد.»

مسافری از لبنان

«آشنایی و ازدواج من با «کامران» و آمدنم به ایران، قسمت و توفیقی بود که جرقه‌اش از یک وب سایت مهندسی خورد. من، مهندس پزشکی بودم و او، مهندس عمران و برای پیگیری موضوعات تخصصی، با هم در ارتباط بودیم. اما در همان چند ایمیل اول که کامران متوجه شد من از شیعیان لبنان هستم، داستان عوض شد و او موضوع خواستگاری را مطرح کرد. همه‌چیز خیلی سریع پیش رفت و با اعلام رضایت پدرم، به ۲ماه نکشیده، ازدواج کردیم!»

ماجرا‌های ۱۱سال قبل، مثل فیلمی از مقابل چشم عروس لبنانی قصه ما می‌گذرد و می‌بردش به روز‌هایی که قرار بود با یک دنیای جدید مواجه شود: «کامران برای خواستگاری به لبنان آمد و خطبه عقدمان در سفارت ایران در لبنان جاری شد. از آن روز، تازه دغدغه‌های من شروع شد. با یک پسر ایرانی ازدواج کرده بودم، اما هیچ درکی از زبان فارسی نداشتم. حتی تلفظ اسم کامران هم برایم سخت بود. فقط هم من نبودم. دوستانم تا اسمش را می‌شنیدند، می‌گفتند: «چی؟ جمکران؟!» … اینطور بود که در یکی دو ماهی که تا سفر به ایران فرصت داشتم، گهگاه در کلاس آموزش زبان فارسی رایزنی فرهنگی ایران در لبنان شرکت می‌کردم.

کامران از اول گفته بود در قم، خانه دارد و می‌خواهد در این شهر زندگی کند. ما سادات هستیم و پدرم که مدتی در شهر قم درس خوانده و بار‌ها برای زیارت مشهد و قم به ایران آمده بود، خیالم را راحت کرد که در شهر عمه‌مان، به من سخت نخواهد گذشت؛ و ایران، همانطور بود که برایم گفته بودند؛ باصفا و دوست‌داشتنی. خدا هم با «محمدعلی» و «محمدحسن»، ۲ نعمتی که به ما داد، شیرینی زندگی‌مان را دوچندان کرد.»

روزی که دوباره یتیم شدم…

اُم علی زودتر از آنچه فکر می‌کرد، با مردم ایران انس گرفت و شد یکی از آنها. اما زندگی دلنشین زیر سایه کریمه اهل بیت (ع) هرگز باعث نشد قلب و ذهن او لحظه‌ای از سرزمین مادری و هموطنان مقاومش جدا شود. در تمام این سال‌ها گرچه هر روز با دل‌نگرانی، گوش و چشمش به اخبار تحولات لبنان بود، اما تهِ تهِ قلبش، آرام بود که یکی مثل کوه، پشت سر ملت مظلومش‌ایستاده و حامی و پشتیبان آنهاست؛ همان کوهی که مایه امن و‌امان مردم رنج‌دیده، اما مقاوم لبنان بود.

حالا، اما چند روزی است احساس می‌کند پشتش خالی شده. شبیه آدمی که تکیه‌گاه زندگی‌اش را از دست داده باشد، حالا در جمع عزیزانش هم احساس تنهایی می‌کند. خوب که نگاه کنی، آن بمب‌های قاتل ۹۰۰کیلوگرمی که سید عزیز مقاومت را آسمانی کرد، نه‌فقط ساختمان‌های مسکونی در ضاحیه بلکه دل‌های میلیون‌ها نفر در لبنان و سراسر جهان را زیر و رو کرد. حالا هر روز که می‌گذرد، حفره‌ای که آن بمب‌های سنگرشکن در قلب‌های دوستداران سید ایجاد کرده، عمیق و عمیق‌تر می‌شود و هیچ مرهمی هم چاره‌ساز جراحت‌های این زخم ناسور نیست.

 حال مردم لبنان بعد از شهادت سید حسن نصرالله

از شهادت سید حسن نصرالله که می‌پرسم، جملات اُم علی، گُر می‌گیرد انگار و نَفَس کلماتش به شماره می‌افتد: «اصلاً نمی‌توانم برای شرح این غم، کلمه پیدا کنم. قابل وصف نیست. از وقتی خبر شهادت سید منتشر شد، مدام به خودم می‌گفتم: ان‌شاء‌الله دروغ است… آخر نمی‌دانید ما چه کسی را از دست داده‌ایم؛ مردی که پدر بود برای همه لبنان. چتر امنیت بود روی سر ما. من، با شهادت سید، دوباره احساس کردم یتیم شده‌ام. این بار حتی سخت‌تر از فوت پدرم، کمرم شکست…»

جوان لبنانی در محل شهادت سید حسن نصرالله

سید را شهید کردید؟ با میلیون‌ها سید حسن تازه‌نفس چه می‌کنید؟

«سید، یک انسان معمولی نبود. باعظمت‌تر و محکم‌تر از کوه بود. این را دشمن هم تأیید می‌کرد. اسرائیلی‌های احمق، با همین ترور وحشتناک هم، به عظمت سید اعتراف کردند. آنها برای شهید کردن سید، به بیش از ۸۰بمب متوسل شدند. ۸۰تن بمب ریختند که یک کوه را از جا بکنند؛ و چقدر احمقند که خیال می‌کنند با این کار، سید تمام شده. نمی‌دانند سید حسن نصرالله در لبنان، تکثیر شده.

حساب کنید، هر پدر، چند فرزند می‌تواند داشته باشد که خصوصیاتش را برای آنها باقی بگذارد؟ ۱۰ تا، ۲۰ تا؟ سید بزرگ ما، پدر میلیون‌ها نفر بود. درست است جسم سید حسن نصرالله با شهادت، از بین ما رفت، اما روحش، علمش، شجاعتش و طرز تفکرش برای ما باقی مانده. اسرائیل نمی‌داند در این سال‌ها میلیون‌ها سید حسن پرورش پیدا کرده که راه او را ادامه خواهند داد.»

وقتی تهدید سید مقاومت در هدف قرار دادن ناوچه اسرائیلی در لحظه، عملی شد

شنیدم سید گفت: «ناو اسرائیل را زدیم» و کشتی شعله‌ور را به چشم دیدم!

دفتر خاطرات اُم علی هم مثل تمام مردم دلسوخته لبنان، پر است از خاطرات غرورآفرین و آرامش‌بخش مجاهد کبیری که عمود خیمه مقاومت بود. بانوی لبنانی، پرده اشک را از جلوی چشم‌هایش کنار می‌زند و می‌گوید: «شجاعت و صلابت سید، وصف‌ناشدنی بود. هیچ‌وقت روزی را که تهدیدش علیه اسرائیل، در لحظه عملی شد، یادم نمی‌رود. سال ۲۰۰۶، سید مشغول سخنرانی بود و طبق معمول، همه ما سراپا گوش بودیم. 

در میان صحبت‌هایش درباره توانمندی‌های مقاومت برای تنبیه رژیم صهیونیستی، یکدفعه گفت: در مقابل بیروت، یک ناوچه جنگی اسرائیلی قرار دارد؛ ناوچه‌ای که بار‌ها نیرو‌های ما، غیرنظامیان و خانه‌های مردم را مورد هدف قرار داده. الان به این ناوچه اسرائیلی نگاه کنید که چگونه مورد هدف قرار می‌گیرد و در آتش خواهد سوخت…

من در بالکن خانه‌مان در بیروت که مشرف به دریا بود، نشسته بودم و داشتم سخنرانی سید را از رادیو گوش می‌کردم. آن لحظه عجیب، هرگز از ذهنم پاک نمی‌شود. با گوشم شنیدم سید گفت: ناوچه اسرائیلی را زدیم و همان لحظه، با چشم‌های خودم، دیدم آن کشتی بزرگ منفجر شد و آتش گرفت…»

لبخند «سید» به ما اطمینان می‌داد در امان هستیم

پرچمدار باصلابت جبهه مقاومت که «أشدّاء علی الکفار» بود و رجز‌های حیدری‌اش لرزه بر اندام صهیونیست‌های بزدل می‌انداخت، برای مردم صبور و مقاوم لبنان و مجاهدان قهرمان جبهه مقاومت، مایه امن و‌امان و آرامش بود و مصداق تام و تمامِ «رحماء بینهم». همه اینها، اما از زبان اُم علی، خواندنی‌تر است: «نمی‌دانید چطور به مردم لبنان عشق می‌ورزید. سید وقتی در سخنرانی‌هایش می‌خواست ما – مردم لبنان – را خطاب قرار دهد، می‌گفت: «یا اشرف الناس» (ای شریف‌ترین مردمان).

جوانان حزب الله لبنان

وسط جنگ ۳۳روزه بود که سید در یک برنامه تلویزیونی شرکت کرد. در بخشی از صحبت‌هایش گفت: پیام مرا به گوش جوانان مجاهدی که در مناطق مختلف در حال جنگ با صهیونیست‌ها هستند، برسانید. آنجا وقتی می‌خواست این نیرو‌های جان‌بر‌کف را خطاب قرار دهد و بگوید «قوی باشید»، گفت: «أحِبّایی». ترجمه تحت اللفظی‌اش می‌شود «عزیزانم». اما معنای کلمه أحِبّایی، فراتر از این است. یعنی «عشق‌های من». همین‌قدر لطیف… ببینید، حتی حواسش به انتخاب کلمات هم بود…»

دختر جوان لبنانی: به سید حسن نصرالله تهمت زدند که سارق است. بله. او سارق دل‌های ما و محبت ماست…

با جملات بانوی لبنانی، تازه عمق توصیف باشکوه آن تحلیلگر سیاسی را درک می‌کنم که در وصف سید حسین نصرالله گفت: «او، فرمانده کلمات بود و با رقصاندن کلمات، کاری می‌کرد دل‌های کسانی که با تنفس خاکستر بمب‌های دشمن، گرفته و مایوس شده بود و در حال فروشکستن بود، می‌شکفت و دوباره به خط مقدم بر‌می‌گشت. او کسی بود که در سخت‌ترین سال‌های حصر غزه، به محاصره‌شدگان امید می‌داد…»

ام علی که حریف بغضش نشده، با همان حس و حال، آن سوی سکه این رابطه پدر و فرزندی سید و ملت لبنان را نشان‌مان می‌دهد و می‌گوید: «در مقابل، ما هم عاشقش بودیم؛ عاشق صدایش، حرف زدنش، کلماتش و حتی لبخندش. اصلاً می‌دانید، لبخند که می‌زد، ما مطمئن می‌شدیم در امان هستیم…»

نه‌فقط پدر «محمدهادی»، پدر همه بچه‌های لبنان بود

«اینکه می‌گویم سید، پدر میلیون‌ها نفر بود، تعارف نیست. او در ماجرای شهادت پسرش – هادی – در سال ۲۰۰۹ این را به همه اثبات کرد. به خاطر از دست دادن جگرگوشه‌اش اصلاً متزلزل نشد. بالاتر از آن، صهیونیست‌ها به حزب‌الله پیشنهاد کرده بودند پیکر هادی را با اجساد نیرو‌های اسرائیلی مبادله کنند، اما سید قبول نکرد. حزب‌الله روی موضع سید‌ایستاد تا دشمن مجبور شد پیکر پاک تمام شهدای ما را برگرداند. در روز مبادله هم، سید شخصاً به بندر رفت و پیکر شهدا را تحویل گرفت. فکرش را بکنید. کدام رهبر، چنین کاری می‌کند؟ سید در عمل نشان داد فقط پدر هادی نیست بلکه پدر تمام بچه‌های لبنان است.

سید، پدر و پناه همه ما بود. تمام پیروزی‌های بزرگ ما؛ از خروج اسرائیل از جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ و پیروزی در جنگ ۳۳روزه تا آزادی اسرا، همه و همه به برکت رهبری او به دست آمد. حالا چطور انتظار دارید در غم از دست دادن چنین مردی، خون گریه نکنیم و مصیبت‌زده نباشیم؟»

ما سید را به آرزویش می‌رسانیم

«غیر از شهادت که آرزوی همیشگی سید بود، یک آرزوی دیگر هم داشت؛ اقامه نماز در مسجد الاقصی. سید شک نداشت این آرزو محقق می‌شود، چون یقین داشت حتماً پیروز می‌شویم.»

حرف آخر اُم علی، حرف همیشگی سید مقاومت است؛ همان وعده قطعی پیروزی: «سید حسن نصرالله رفت، اما ما ان‌شا‌ء‌الله تحقق آرزویش را خواهیم دید. سید همیشه می‌گفت قدس متعلق به مسلمانان است و قطعاً به آنها برخواهد گشت. ما هم یقین داریم ان‌شا‌ء‌الله به‌زودی به امامت امام زمان (عج) در مسجد الاقصی، نماز خواهیم خواند.»

منبع: فارس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا