از شکوفههای زعفران تا برجهای فولادی

سوپروایزر شیرینسازی پالایشگاه فاز ۱۴ پارس جنوبی، با بیش از یک دهه تجربه در عسلویه، یکی از هزاران نیروی متخصصی است که دور از خانواده، نقش مهمی در استمرار تولید گاز کشور ایفا میکنند. او با تکیه بر دانش فنی و روحیهای آرام، در دل یکی از بزرگترین مجتمعهای گازی خاورمیانه، مسئولیتپذیری و تعهد را معنا کرده است.
به گزارش تیتر۱۲ به نقل از هفتهنامه مشعل، در دل تپش بیامان ماشینها، جایی که برجهای بلند، سایهشان را بر زمین میاندازند، چون نگهبانان خستگیناپذیر، مردانی زندگی میکنند که رگهای این زمین فولادی را میشناسند. اینجا، نفسها با بخار لولهها درمیآمیزد و هر حرکتی، قصهای دارد از احترام به زندگی. آنها نه فقط کارگران صنعت که شاعران خاموش ایمنیاند. هر صبح، چشمانشان را میشویند با نور هشدارها و گوشهایشان را تیز میکنند برای شنیدن نجوای دستگاهها. حتی سکوت ناگهانی یک موتور هم برایشان حرفی دارد. در این جهان پیچیده، سلامتشان گنجی است که هر روز از نو میسنجند، نه از ترس مقررات که از عشق بازگشت به آغوش خانه و به گرمای دستهای منتظر. در پس این دیوارهای دودگرفته، مشاورانی ایستادهاند با چهرههایی آرام، مثل چراغهایی در مه. آنها گوش میسپارند به داستانهای نامرئی، ترسهایی که زیر کلاههای ایمنی پنهان شده، خستگیهایی که در چینچین پیشانیها جا خوش کرده. گاهی یک گفتوگوی ساده، دری میشود به روی آرامش. همکاران باتجربهشان، مانند درختانی کهن در این بیابان فلز، ریشه دواندهاند. هر نصیحت آنها، گوهری است برآمده از سالها زیستن با ماشین و انسان. جوانترها میآموزند که گاه قویترین حرکت، ایستادن و پرسیدن است: «خبر داری از این قسمت؟» و سپس، دستهایی از هر سو به یاری دراز میشود. اینجا، صنعت فقط آهن و دود نیست؛ شبکهای است از نگاههای مهربان، از گوشهای شنوا، از ضربانهایی که به هم پیوستهاند. هر دستگاه خاموش، هر لبخند ردوبدل شده و هر درخواست کمک، یادآوری است که این برجهای عظیم با قلبهای انسان زندهاند. چنین است قصه این سرزمین، جایی که فولاد و جان در هم میآمیزد و هر روز، زندگی از نو متولد میشود در گرمای دستهای به هم فشرده.
مردی از سرزمین آهن و یادها
در میان انبوه برجهای فولادی که گویی تا بینهایت قد کشیدهاند، مردی راه میرود با چهرهای آفتابسوخته و نگاهی که دور را میکاود، نگاهی که گاه به صفحههای کنترل خیره میشود و گاه در دوردستها، به دیار خود پرواز میکند. مرتضی هجرتی، سوپروایزر واحد شیرینسازی پالایشگاه فاز ۱۴ پارس جنوبی، مردی است از دیار خراسان؛ آنجا که بادهایش بوی زعفران میدهد و خاکش، ریشههای آدمی را محکم در خود میفشرد، اما ۱۰ سال است که نفسهایش با بوی تند گاز عسلویه درآمیخته. ۱۰ سال است که صدای هیاهوی صنعت، جایگزین آواز آرام باد بر فراز دشتهای گناباد شده. هر صبح، وقتی از میان واحد سوزاندن پروپان (GTU) میگذرد، گویی در دل غولی فلزی قدم برمیدارد، غولی که با آتش و بخار زندگی میکند. او اینجا را خوب میشناسد؛ هر پیچوخم لولهها، هر صدای سوتمانند شیرهای فشار، برایش حکم زبانِ این سرزمینِ دود و فلز را دارد.
ریشههای عمیق و استوار در خاک وطن
اما گاهی در میان همین هیاهو، سکوت ناگهانی به سراغش میآید و آنگاه است که یاد خانه به قلبش میزند. یاد بچههایی که هر ماه فقط چند روز آنها را میبینند. یاد همسری که گویی تمام بار زندگی را تنهایی به دوش میکشد. یاد پدر و مادری که پیر شدهاند و او آنجا نیست تا دستشان را بگیرد. روزی رؤیای مهندسی شیمی در سر داشت، رؤیایی که امروز به واقعیت پیوسته، اما بهایش را با دوری از خاک و خاطره پرداخته. با این همه وقتی به سالهای گذشته نگاه میکند، میداند که این مسیر، بخشی از سرنوشتش بوده؛ سرنوشتی که او را به مردی تبدیل کرده میان دو دنیا؛ دنیای برجهای عظیم صنعت و دنیای کوچههای آرام گناباد. شاید برای همین است که هر بار به خانه بازمیگردد، بچهها را محکم در آغوش میفشرد، گویی میخواهد تمام روزهای ازدسترفته را یکجا جبران کند و وقتی چشمدرچشم همسرش میشود، در سکوت، از او سپاسگزار است؛ زنی که پشت هر موفقیت او، سالها صبوری را مثل گنجی پنهان کرده. مرتضی، مرد سرزمین دود و فلز است، اما قلبش همیشه و همیشه در خراسان میتپد. درست مثل درختی که شاخههایش به آسمان صنعت رسیده، اما ریشههایش، عمیق و استوار در خاک وطن جا خوش کردهاند.
سایهای میان دو جهان
سحرگاهان، وقتی نخستین شعاع خورشید بر صفحات فلزی برجها میخورد و آنها را به مشعلهایی سوزان بدل میکند، سایهای بلند از میان دودهای سفید سر برمیآورد. این سایه استوار مرتضی هجرتی است؛ مردی که پاهایش در گلهای عسلویه فرو رفته، اما روحش هر بامداد بر فراز بادگیرهای گناباد پرواز میکند. در کارنامهاش ۱۰ سال خدمت رقم خورده؛ ۱۰ بهار که هر یک را با دستانی آغشته به روغن صنعت و چشمانی تشنه تماشای شکوفههای زعفران سپری کرده. او سوپروایزر واحد شیرینسازی است، ولی در حقیقت مترجمی است میان زبان خشک ماشینآلات و نگاههای مشتاق همکاران جوان. وقتی میان لولههای عظیم قدم میزند، انگار شاعری است که اشعارش را نه بر کاغذ که بر پوسته فولادی دستگاهها مینویسد. هجرتی خوب به یاد دارد که وقتی نخستین بار پا به این سرزمین گذاشت، ترس از غولهای فلزی وجودش را فراگرفته بود. امروز اما همان غولها با او همآواز شدهاند. صدای توربینها برایش لالایی شده و سوت بخار، نوستالژیکترین آهنگ زندگیاش. در پس این اطمینان حرفهای، رازی نهفته است: هر شب پیش از خواب، تصویر کوچهباغهای گناباد را مانند فیلمی قدیمی در ذهن مرور میکند. بوی نان تازه تنورهای روستا، صدای اذان مغرب از مسجد محله و دستهای پینهبسته پدرش که روزی او را تا اتوبوس عسلویه بدرقه کرد.
مردی که قیمت رؤیاها را میداند
این مرد با روزهایی که باید جشن تولد فرزندانش را در قاب کوچک تلفن تماشا کند، شبهایی که اضطرابِ «اگر اتفاقی بیفتد…» خواب از چشمان همسرش میرباید، با دیدارهای کوتاهی که هر بار با بوسهای بر پیشانی والدین پیرش آغاز و با اشکهایی پنهانی پایان مییابد، کنار آمده. مردی که وقتی در گرمای ظهر عسلویه، جوانی تازهکار را راهنمایی میکند یا دستی بر شانه همکاری خسته میگذارد، میفهمد که اینجا هم «خانه» است. خانه دوم؛ با خانوادهای بزرگ از همکارانی که هر یک، قصههایی شیرینتر از پروپان دارند. او دریافته است که زندگی نه در گناباد است و نه در عسلویه، بلکه در آن لحظات نابی است که میتواند پلی باشد میان این دو جهان. پلی از عشق و مسئولیت، از یاد و انتظار، از فولاد و زعفران. او نگهبان این پل است. هم چشمانش به افق صنعت دوخته شده، هم قلبش با هر تپش، نامی از دیار خویش بر زبان میآورد.
چرخدندههای غرور و غربت
در دل این ماشین عظیم که بیوقفه میتپد، هریک از آنها چرخدندهای هستند کوچک اما ضروری. گاهی بهسختی میتوان باور کرد که ضربان دستانشان، گرمابخش خانههای دوردست میشود. صنعت، مانند موجودی زنده نفس میکشد، هر شیر فشار، هر لرزش توربین، هر هشدار سامانههای کنترل، همه و همه نشانههای زندگیاند در این پیکره فولادی. وقتی فشار خط گاز سراسری ناگهان افت میکند، گویی قلب صنعت برای لحظهای از تپش میایستد. سکوت سنگینی همهجا را فرامیگیرد؛ واحدها یکی پس از دیگری به خواب میروند، گویا جهان برای چند لحظه نفسش را حبس کرده. در آن سکوت پرتنش، آنها ایستادهاند با چشمانی که به صفحه نمایشگرها دوخته شده و دستانی که آماده بازیابی زندگی به این غول خفتهاند. سپس، آن لحظه جادویی فرامیرسد: نخستین نشانههای بازگشت فشار، مثل نوازش بامداد بر چهره خاک. توربینها دوباره زمزمهشان را آغاز میکنند، لولهها از گرما میلرزند و چراغهای کنترلگر یکی پس از دیگری سبز میشوند. در آن لحظه است که درمییابند مولکولهای گازی که با دقت کنترل کردهاند، اکنون در مسیر خانهها جریان یافتهاند. شاید به خانهای در تهران، به اصفهان یا حتی به همان دیار خودشان که دلش همیشه برایش تنگ است.
این احساسی است بینظیر
دانستن اینکه گرمای دستانشان، حالا در بخاریهای خانهها جریان دارد، درک این حقیقت که سختکوشی امروزشان، فردا به لبخند کودکی در سرمای زمستان بدل میشود، آگاهی از اینکه آنها تنها اپراتور نیستند؛ نگهبانان آتش مقدسیاند که زندگی مدرن بر آن استوار است. در پس هر شماره روی صفحه نمایشگر، داستان انسانی نهفته است. در پشت هر شیر فشار و هر آلارم، زندگیهایی وجود دارد که به عملکردشان گره خورده. اینجاست که میفهمیم صنعت فقط آهن و دود نیست؛ تپش مشترک هزاران قلب است که برای گرم نگاه داشتن زندگی میکوشند و آنها در این میان، شاید چرخدندههایی کوچک باشند، اما چرخدندههایی که هرگز از گردش بازنمیایستند، چراکه میدانند در دل هر مولکول گازی که از دستانشان میگذرد، گرمای خانههایی نهفته است که شاید یکی از آنها، خانه خودشان باشد.
روی لبه تیغ پیشرفت
صنعت، رقصی است بر لبه تیغ؛ همین امروز و فرداها که با نفسهایشان گره خوردهاند، میتواند در چشم برهم زدنی، همهچیز را به خاطرهای تلخ بدل کند. یک اشتباه محاسباتی، یک ثانیه غفلت کافی است تا شعلههای سرکش، داستان سالها زحمت را به خاکستر بنشاند. پس آنها بیدارند، همچون نگهبانان باستانی فانوسهای دریایی که در تاریکیترین توفانها هم چشم از امواج برنمیدارند. استرس، همسفر همیشگیشان است، نه بهعنوان دشمن که چون رفیقی ناخوانده که دست در دستشان آنها را هوشیارتر از همیشه نگاه میدارد، اما سختترین آزمون، همان گرهی است که هر شب بر گلویشان مینشیند؛ «بچهها باز هم بزرگتر شدهاند…» و ما تنها از پشت صفحههای تلفن، شاهد رشدشان بودیم.
همسرانمان، قهرمانانی بیادعا که پشت لبخندهای آرامشان، اقیانوسی از تنهایی را پنهان کردهاند. آنها هم بخشی از این چرخهاند، بیآنکه دستمزدی بگیرند، جز انتظار. اینجا، در سایه برجهای بلند، مردانی از چهارگوشه این سرزمین گرد آمدهاند؛ چشمان خسته لرستانیها، دلهای گرم مشهدیها، صلابت مردان بهبهان و حسرت شمالیها برای دریای همیشه دور. همه و همه پیکره یک خانواده بزرگ را ساختهاند که دردهای مشترکشان محکمتر از هر پیچ و مهرهای آنها را به هم وصل کرده، اما چه چیز این همه سختی را تاب میآورد؟ امید به دیداری نزدیکتر، رؤیای شرایطی بهتر و این باور راسخ که ما نگهبانان چراغی هستیم که روشناییاش گرمابخش خانههای میلیونها هموطن است. پس هر صبح با وجود همه دلتنگیها باز هم برمیخیزند، چون میدانند صنعت بدون آنها، تنها مشتی آهن بیجان است و این غرورِ مردانی است که عشق را نه در گفتار که در ایثار روزانهشان معنا کردهاند.
نگهبانان ثانیههای سرنوشتساز
در این قلمروی فولاد و آتش، جایی که دودکشها همچون قلمهای غولآسا بر پهنه آسمان خط میکشند، هر ثانیه قصهای دارد از هوشیاری و ترس، از تصمیم و سرنوشت. «هجرتی» و یارانش بیش از دیگران میدانند که زمان در اینجا مفهومی دیگر دارد، نه تیکتاک آرام ساعت که ضربان تند و تیز موقعیتهای بحرانی. سوپروایزر واحد شیرینسازی، یاد آن روزهای سخت میافتد که همچون زخمی کهنه بر دلشان نشسته؛ روزهای کرونایی که اینجا به گذرگاه ارواح بدل شده بود. هر غریبهای که از دروازهها میگذشت، شاید ناخواسته حامل مرگ بود. آنها در آن روزها همچون سربازان خط مقدم ایستاده بودند، نه با سلاح که با ماسک و دستکش و دماسنج. میدانستند اگر از این نقطه ویروس بجهد، مانند آتشی در باد خواهد پیچید و شهر به شهر خواهد رفت.
اما آزمونها هیچگاه پایان نمیپذیرند
امروز شاید نشتی نامحسوسی در لولهای باشد، فردا جرقهای ناخواسته در میان بخارهای قابل اشتعال، لحظهای که زمان یخ میزند و همه چیز به تصمیمی واحد گره میخورد. در آن ثانیههای سرنوشتساز، وجودشان تبدیل میشود به ماشینی حسابگر، چشمانی که نشانهها را میخواند، دستانی که بدون لرزش فرمان میدهد و قلبی که با وجود ترس، آرام میتپد. پشت هر تصمیم فوری، سالها تجربه نهفته است؛ همان هیترهای پرخطر که باید در اولین نشانه خطر خاموش شوند، سنسورهای هوشمندی که همچون فرشتگان نگهبان، نفسهای واحد را میشمارند، سیستمهای ایمنی که گاهی از اندیشه انسان پیشی میگیرند. در این جهان صنعتی، آنها نه فقط اپراتور که شاعرانی هستند که اشعارشان را نه با کلمات که با اقدامهای فوری میسرایند. هر مانور تمرینی، هر دستورعمل نوشته شده با خوندل، هر تجربه تلخ گذشته، همگی تبدیل میشوند به زرهی نامرئی که بر تن میکنند و اینگونه است که در سایه برجهای عظیم، مردانی عادی تبدیل میشوند به قهرمانانی ناشناخته، کسانی که ثانیهها را بهدقت میشمارند، نه برای خود که برای ایمنی همگان. آنها میدانند صنعت همچون شمشیری دولبه است و آنها، نگهبانان همیشه بیدار این تیغ تیزند.
فلسفه نبرد با خطر
برای این مردان، پروتکل خشک، راهی است برای بودن، هنر زندگی کردن در آستانه پرتگاهها. آنها خطر را همچون همسایهای قدیمی میشناسند، همسایهای که هر روز به دیدارش میروند، نه با ترس که با احترامی آمیخته به آگاهی و اما در کارگاه ذهنشان چه میگذرد؟ صدها بار نشتی گاز را در مانورها دیدهاند، آتشهای تمرینی را مهار کردهاند، مصدومان خیالی را نجات دادهاند تا وقتی روز واقعی فرا برسد، همه چیز آشنا باشد، حتی ترس، زیرا آنگاه معجزه رخ میدهد؛ ترس خاموش و تسلط زاده میشود. دیگر مهم نیست شعلهها از کدام سو زبانه میکشند یا ابرهای گاز به کدام سمت میخزند.
سپری از جنس دانش و تجربه
سیستمهای هوشمند چون نگهبانانی وفادار، همکارانی که هریک، حلقهای از زنجیر اطمیناناند، تجربهای که همچون زرهی نامرئی بر تن دارند. استرس همچون اسبی سرکش است، اما این مردان زمام آن را محکم در دست گرفتهاند. نه آن را میکشند، نه رهایش میکنند، بلکه با هم میتازند به سوی هدف. سوپروایزر واحد شیرینسازی با چشمانی که عمق سالها تجربه در آنها موج میزند، میگوید: «اینجا میدان نبرد است، نبردی میان انسان و خطر که هر روز با طلوع خورشید از نو آغاز میشود.» اما سلاحهایشان چیست؟ دانشی که چون مشعلی در تاریکی میدرخشد، تمرینهای بیوقفهای که به ماهیچهها حافظه دادهاند و شجاعتی که از ژرفای عشق به زندگی میجوشد. در پایان روز هم وقتی آخرین دستگاهها به خواب میروند، آنها پیروزمندانه به آینه نگاه میکنند نه به چهرههای خستهشان که به چشمانی که یکبار دیگر ثابت کردهاند آتش خطر را میتوان مهار کرد و اینگونه است که هر روز در این سرزمین آهن و آتش، انسانیترین داستانها نوشته میشود، داستان تسلط آگاهانه بر خطر و هنر زندگی کردن در لبه تیغ.
در سایه برجهای استوار
در اینجا، میان فولاد و آهن، میان رودهای خروشان گاز و چرخش بیوقفه ماشینها، چیزی فراتر از وظیفه جریان دارد؛ مراقبت. مراقبتی که نهتنها به فکر چرخدندههاست، بلکه جانها را نیز در آغوش میگیرد. هر سال، مانند برگهای رقصان پاییز و شکوفههای نوظهور بهار، معاینات ادواری از راه میرسند، نه بهعنوان یک تکلیف خشک، بلکه چون نوازشی مهربان بر تن خسته آنان که در خط مقدم صنعت میایستند. پزشکان با چشمانی تیزبین، رنگها را میکاوند، مبادا کوررنگی ناخواسته، دنیای آنها را از زلالی دید محروم کند. با گوشیهای پزشکی که گویا شنونده رازهای درونیاند، از گوشهایشان میپرسند تا مگر هشدارهای زندگیبخش در هیاهوی روزمره گم نشود، حتی ترس از ارتفاع را میسنجند، زیرا میدانند در این بلندای مسئولیت، یک لرزش کوچک میتواند به تندباد خطر تبدیل شود، اما جسم، تنها سرباز این میدان نیست. روان نیز گاهی در زیر بار سنگین کار خم میشود؛ تصمیمهای آنی، ساعات طولانی دور از خانه و فشار مسئولیتهایی که گاه چون کوه بر دوش مینشینند. اینجا، مشاوران دلسوز، پناهگاه این خستگیها هستند. آنها با گوشی شنوا و قلبی باز، بار دل را سبک میکنند. گاهی یک گفتوگوی ساده، مانند باز کردن دریچهای است، فشار روح رها میشود و آرامش، مانند نسیم، جای آن را میگیرد.
زندگی، وقتی زیباست که هم کالبد سالم باشد، هم دل
و در این میان، همکاران با تجربه، گنجینههای بیهمتایی هستند که گویی تقدیر آنها را در این مسیر قرار داده است: «بهویژه برای من که همیشه از مهندس ویژه واحد، راهنمایی میگیرم… هر بار که با او سخن میگویم، گویی بخشی از سنگینی تصمیمها را با او تقسیم میکنم.» مشورت، معجزهای است که بار مسئولیت را نه با تقسیم کار که با تقسیم تنهایی، سبکتر میسازد و اینجا، در دل این سازههای عظیم و ماشینهای خستگیناپذیر، یک خانواده شکل گرفته است. خانوادهای که نه با خون که با مسئولیت و مهربانی به هم گره خوردهاند. معاینات منظم، مشاورههای بهموقع و همراهی همکاران، همه و همه، پازلی هستند که تصویر سلامت کامل را میسازند؛ سلامت جسم و آرامش روان و در این مجموعه، هر دو با هم ارزشمندند؛ چون زندگی، وقتی زیباست که هم کالبد سالم باشد و هم دل.
منبع: شانا