روایت مبارز تبریزی از روزه در تکنوازی ساواک
شادروان محمدحسن عبدزدانی از مبارزان فعال انقلاب بود که توسط عوامل رژیم پهلوی دستگیر و به زندان افتاد. در ادامه روایت این رزمنده تبریزی از روزه گرفتن در سلول انفرادی ساواک یاد می کند.
عبد یزدانی گوید: آخرین شب که مهمان باغ حاج فرج بود [۱]آبگوشتی را که برای افطار آورده بودند ریخته بودم و برای افطار خورده بودم و مخلفات را برای سحری ذخیره کرده بودم که صبح با اذان از خواب بیدار شدم و تا وقت افطار روزه گرفتم. درست قبل از افطار بود که آمدند و گفتند لباس ها را در بیاور. خوشحال بودم که خونه بودم آنها مرا به اتاقی بردند و چیزهایی نوشتند و وسایل را به من دادند و من مطمئن بودم که اجازه خواهند داد به خانه بروم. به در راهرو که به حیاط باز می شد رسیدیم و به محض باز شدن در دیدم که لندرور پشت ساختمان پارک شده و در باز است و بلافاصله مرا داخل لندرور کردند و با دستبند به بیرون رفتم. از سوراخ افتاد و در چاه افتاد! کمی بعد از من سید محمد الهی را آوردند. او میدانست که من دستگیر شدهام، اما نمیدانستم که او هم بازداشت است. آن هم در لندرور ساواک! افسران فارسی صحبت می کردند و من متوجه شدم ایش اوزوندی [۲]!
روبروی هم قرار گرفتیم و درب عقب لندرور قفل بود و یک افسر کنار هر کداممان نشست. سه نفر جلو بودند. یکی راننده بود، یکی خودش را سرگرد و دیگری ظاهراً معاونش بود. سرگرد ژاکت سفید پوشیده بود و دستور می داد. وقتی ماشین حرکت کرد، چشمهایمان را بستند و دستبندها را از هر دو دستمان باز کردند و یکی را زدند و دستبند را به دسته لوله پشت لندرور بستند، و این کار را سختتر کرد چون دستهایمان خسته میشد و میتوانستیم. حتی دیگر آن را احساس نمی کنم وقتی حرکت کردیم، ماشین چند بار پیچید که گم شد و پیاده رفت. بعد از دو سه ساعت گفتم:
ما روزه هستیم و ۴۸ ساعت است که چیزی نخورده ایم، نماز بخوانیم.
سرگرد دستور داد چشمانمان را باز کنند، اما گل و لای پنجره ها را پوشانده بود و ما جایی را نمی دیدیم. باران شدیدی می بارد. ساعت نداشتیم و جایی را نمی دیدیم، اما احساس می کردیم ساعت ده یا یازده شب است. گفت:
دستاتو باز کن و دستبند رو به دست هر دومون بزن، دستم بی حس شده و حسش نمی کنم!
سید محمد نیز همین را گفت که سرگرد دستور داد دستبند را باز کنند و وقتی خواستند او را بزنند، گفت:
نیازی به بستن دستبند در ماشین نیست!
جاده خلوت بود و باران شدیدی می بارید. ماشین ها یکی یکی از کنار ما رد می شدند. سرگرد گفت:
تو مسافری و نمی توانی روزه بگیری! شما بازداشتید!
گفت:
– من در تبریز بودم و تبریز وطن من است. تو مرا از وطنم به بیابان بردی و حالا نمی دانم به کجا می رویم!
هیچی نگفت تا اینکه ماشین ایستاد و سرگرد گفت “غذا”!
وقتی پیاده شدیم خواستند به ما دستبند بزنند که سرگرد گفت:
نیازی نیست، فقط آنها را بگیرید!
تازه فهمیدم که از نیمه راه گذشته ایم. او با ما آمد. دو نفر کنار من و دو نفر در کنار سید محمد ما را به توالت بردند و بعد شستیم، گوشه ای پیدا کردیم و نماز خواندیم، چه مصیبتی! اسم این زندانی سیاسی رویمن و به معنی کمونیست است! کمونیست در نظر مردم یعنی انسان بی خدا، نالایق، حلال، حرام، پاک و ناپاک. نظر عمومی این بود که یک مرد متدین که با پادشاه کشور شیعه کنار نمی آمد! حتی به خود امام که عالم و مرجع تقلید بود هم نمی توانستند بگویند کمونیست است، دلیلش این بود که می گفتند اهل انگلیس و فلان است!
بعد از خواندن نماز آمدیم و پشت میزی نشستیم و صاحب رستوران لطف کرد و دو بشقاب غذا را که مطمئنم از بقیه بشقاب ها جمع کرده بود با خود آورد. فقط با مقداری برنج تازه تزیین شده بود که من با گرسنگی یکی دو قاشق خوردم و تمام، افسران آن طرف نشسته بودند و مشغول نوشیدن نوشابه بودند، نمی دانم شام چه خوردند. ما که نماز می خواندیم، شامشان را خورده بودند.
دوباره تو ماشین نشستیم و دوباره چشمامون رو بستند ولی دست بندمون نکردن، نگید راه خیلی دست اندازه و اگه دست بندمون بود جای امنی به تهران نداشتیم! خلاصه با تکان شدید لندرور به جایی رسیدیم که چشمانمان را باز کردند و دیدند در اتاقی هستیم و به ما خیانت می کنند. ساعت حدود سه نیمه شب و تقریباً سه ربع به سحر مانده بود در آخرین روزهای ماه رمضان.
راهرویی بود که زیر گنبد گذرگاه با حجره هایی در دو طرف آن قرار داشت. هر دو ما را در سلول گذاشتند و رفتند. بیش از یک هفته در زندان ساواک بودم، در همان سلول متعفن که گفتم. لباس هایم بوی بدی می داد و کثیف بودم. پلیس در را بست و حلقه اش را انداخت و رفت. بعد از رفتنش از دریچه دایره ای رسیدم و صفحه جلویش را هل دادم و حلقه را کشیدم و در باز شد و با شنیدن صدای آب که می آمد وارد راهرو شدم. جلو رفتم و دیدم حمامی بدون در و بدنه است، شیر آب شکسته و به خاطر خدا آب مانده است. ماهیتابه هم آنجا بود و سریع پیراهنم را در آوردم و داشتم با صابونی که پیدا کرده بودم می شستم که صدای خنده را شنیدم. فکر میکنه خونه عمهشه…؟!
پرسیدند اهل کجا و کجایی و من با بسته بندی شکسته جوابشان را دادم و مشغول شست و شو بودم که افسر آمد.
اینجا چه میکنی؟!
کوئینییم باتیغیدی یوورام! [۳]به فارسی پرسید و من ترکی جواب دادم. گفت:
– خیلی اشتباه می کنی! کی درو باز کرد؟!
به محض اینکه گفتم “خودم” آمپ بالا رفت که:
اشتباه کردی، خودت در را باز کردی! اینجا خانه مادربزرگ شما نیست، اینجا یک سلول است! بمیر!
پیراهن و زیرپیراهن را برداشتم، آهسته آوردمشان داخل سلول و گفتم:
ما گرسنه ایم، ماه رمضان است و روزه گرفته ایم، چیزی به ما بدهید تا بخوریم!
جواب نداد و رفت. سید محمد از اول فقط می خندید! وقتی گفتم ماه رمضان است، دیدم صفحه آهنی یکی از سلول ها دور شد و بعد از رفتن افسر، یکی از همان سلول گفت:
اگه میخوای روزه بگیری بیسکویت دارم. ولی چطوری بهت بدم؟!
“من دارم میام!” گفتم. و در پاسخ “آنها تو را خواهند زد!” توجهی نکردم، دوباره در سلول را باز کردم و رفتم بیسکویت بیاورم، آوردم و خوردیم. و چون خسته بودیم خوابمان برد و دوباره با صدای اذان از بیرون زندان بیدار شدیم و بدون بیدار شدن روزه گرفتیم و نماز صبح را خواندیم و خوابیدیم.
منبع: کتاب اعدامم کن (خاطرات محمدحسین عبد یزدانی)، مرکز آرشیو انقلاب اسلامی
۱. باغ حاج فرج که اکنون هتل تبریز است محل ساواک تبریز بوده است.
۲. این مساوی است با این که بگوییم این داستان فصل طولانی دارد.
۳. پیراهنم کثیف بود، بشور!
منبع: فارس