ماجرای توبیخ رزمندهای به خاطر استراحت زیر کولر
نقش بیبدیل واقعه عاشورای حسینی و درسآموزیی مردم این سرزمین از این تابلوی زیبای ایثار و شهادت، چنان واضح و مبرهن است که هیچ ناظر منصفی را توان انکار و کم رنگ جلوهدادن آن نیست. درسی که مردان این سرزمین را به مردانی پولادین مبدل ساخت این است که، شهادت در راه اسلام از منظرشان شیرینتر از عسل بود. بدیهی است، رسیدن به این مقام شامخ، در غیاب نقش بارزی که شاعران و ذاکران و مداحان اهل بیت عصمت و طهارت در دوران ۸ ساله دفاع مقدس ایفا کردند. هیچ شب عملیاتی نبود که رزمندگان اسلام با نوحههای ذاکران اهل بیت علیهمالسلام) که اکثر آنها نیز رزمنده بودند دلهای خود را صفا نداده باشند.
شهید خلیل خلیلپور جلالی نوبری، شفا یافته امام حسین (علیه السلام)
در سیزدهمین روز از اولین ماه فصل زمستان سال ۱۳۴۲ شمسی در خانوادهای اهل علم، فضیلت و مذهبی در شهر تبریز به دنیا آمد. خلیل از کودکی شروع به یادگیری کلامالله کرد و در کنار آن با هیئتهای حسینی آشنا شد. بهخاطر تقوایی که داشت خیلی زود زبانزد اهل محل و هیئت گردید.
پنج بهار از عمرش سپری شده بود که به علت بیماری قدرت حرکت از پاهایش گرفته شد. پدر و مادر او را پیش پزشکان متعددی بردند، اما درمانی برایش پیدا نشد و پزشکان از بازگشت سلامتیاش قطع امید کردند. انگار خلیل در پایان راه کوتاه زندگیاش قرار گرفته بود. پدر و مادرش که در هر مشکلی به دامن اهلبیت (علیهالسلام) متوسل میشدند این بار نیز تنها روزنه امیدشان توسل به درگاه اهلبیت (علیهالسلام) بود.
بعدها خلیل خودش از ماجرای آن روز اینگونه تعریف میکرد: ایام ماه محرم و عزاداری امام حسین (علیهالسلام) بود. دسته عزاداری به محله ما «مقصودیه» آمده بود. پدرم مرا داخل طشت قرارداد و میان عزاداران برده و مرا زمین گذاشته بود.
عاشقان امام حسین (علیهالسلام) عزاداری و سینهزنی کرده و دعا میخواندند و شفایم را با توسل به فرزند پاک حضرت (س) از درگاه احدیت درخواست میکردند. مراسم عزاداری پایان یافت بعد از برگشتن به خانه بهخوابرفته بودم که خواب دیدم. پدر بزرگوارش حجتالاسلام میرزا جلیل نیز میگوید: وقتی از خواب بیدار شد گفت: آقا کجا رفت؟
گفتیم: کدام آقا؟ گفت: امام حسین (علیهالسلام). همانکه به من گفت خوب شدی. دقایقی بعد به دیوار تکیه داد و شروع کرد به راهرفتن. خلیل در وصیتنامهاش به شفایش اشاره کرده است. در هفتسالگی وارد دبستان سنایی شد. مقطع راهنمایی را در مدرسه دانشور ادامه داد.
آموزش نظامی
سال ۱۳۵۹ شمسی درس را ناتمام رها کرد و تصمیم گرفت به جبهه برود ۹ روز از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود که از طرف کمیته انقلاب اسلامی در تاریخ ۸/۷/۱۳۵۹ برای گذراندن آموزشهای نظامی به پادگان ارتش تبریز اعزام شد و پس از دو ماه یادگیری فنون نظامی با بدرقه امام جمعه وقت «آیتالله سید اسدالله مدنی» در تاریخ ۸/۹/۱۳۵۹، به همراه جمعی از جوانان شهر عازم جبهه شد. منطقه مورد اعزام، جبهه آبادان- ماهشهر بود که در این سفر برادرش حاج حسین که روحانی جوانی بود با او هم کاروان گردید. بعد از ۴ ماه برای چند روزی به تبریز بازگشت و بعد از آن مجدداً به اهواز اعزام شد و در ستاد جنگهای نامنظم که شهید مصطفی چمران فرماندهی آن را به عهده داشت، دوره آموزشهای نظامی را گذراند. ۴۵ روز بعد در عملیات «تپههای اللهاکبر» بهعنوان مهمات بیار شرکت کرد. درحالیکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، اما با وجود سن کم اش ایثارگریهایش زبانزد دوستان و همرزمانش شد.
مدتی بعد به تبریز بازگشت ولی طولی نکشید که دوباره با «سعید قهرماننیا» به سوسنگرد رفت. روز تاسوعا وارد خط «سودانیه» شده و لیاقتهای فراوانی از خود نشان داد. در اوقات فراغت کارهای تبلیغاتی جنگ را انجام میداد. چهل روز بعد در «عملیات طریقالقدس» بهعنوان کمک آر پیچی زن حضور یافت. وی در این عملیات مجروح و به بیمارستان سپاهان اصفهان اعزام شد.
بعد از مداوا به جبهه سوسنگرد بازگشت و در خط مقدم منطقه «رفیه، بنیان»، مشغول جنگ شد. پس از چند ماه به جبهه شوش منتقل و در گردان «شهید قاضی طباطبایی» تیپ عاشورا با مسئولیت آرپی چی زن سازمان یافت تا تانکهای عراقی را شکار کند.
فتح الفتوح
به دنبال عملیات پیروزمندانه فتحالمبین» به تبریز بازگشت و چند روزی میان جمع خانواده و دوستان ماند، سپس به جبهه برگشت و در گردان «شهید مدنی» در «عملیات بیتالمقدس» که یکی از برکات آن آزادسازی خرمشهر بود به عنوان فرمانده دسته شرکت کرد.
در عملیات بیتالمقدس دوباره زخمی شد. این بار مجروحیت شدیدتر از قبل بود. مدتی در بیمارستان «آوند» تهران بستری گردید و بعد از گذشت ۱۵ روز به تبریز منتقل و در منزل دوران نقاهت را سپری کرد و بهخاطر شدت جراحات نتوانست در عملیاتهای «رمضان» و «مسلمبنعقیل» شرکت کند.
با بهبودی نسبی دوباره به جبهه بازگشت و به عنوان فرمانده گروهان در گردان حضرت علیاصغر علیهالسلام در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود. در همان دوران بود که عضو رسمی سپاه پاسداران شد و مدت کوتاهی در گزینش سپاه مشغول به خدمت گردید. اگر چه جسمش در سپاه کار میکرد، اما دلش در هوای جبهه پر و بال میزد و شب و روز بی قرار برای رفتن بود.
تقاضای رفتنش به جبهه در ابتدا با مخالفت مسئولان همراه شد. اما بالاخره اصرارهایش نتیجه داد و دوباره راهی جبهه گردید و فرماندهی یکی از گروهانهای گردان «حضرت قاسم (علیهالسلام)» را در «عملیات والفجر ۴» به عهده گرفت. خلیل بعد از فتح «قلّه خلوزه» زخمی شد و به بانه منتقل و در بیمارستان مریوان بستری گردید.
چند روز بعد به تبریز انتقال یافت و تحت مداوا قرار گرفت. چندماهه پس از درمان و بهبودی به پادگان ابوذر سرپل ذهاب اعزام و یکی از فرماندهان گروهان «گردان شهید مدنی و حضرت سیدالشهدا (علیهالسلام)» که سردار «اصغر قصاب عبداللهی» فرماندهی آن را به عهده داشت مسئولیت پذیرفت. خلیل از جمله فرماندهانی بود که نهتنها در میان نیروها بلکه در قلب آنها جای داشت. هر آنچه را میگفت با جانودل میپذیرفتند.
اذان و نوحههایش
سوم اسفندماه سال ۱۳۶۲ عملیات خیبر آغاز شد. خلیل در جزیره مجنون نقش ممتازی ایفاء کرد. بعد از پایان ماموریت در گردان حضرت سیدالشهدا (علیهالسلام) طبق دستور آقا مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا، نیروهای گردان شهید مدنی را تحویل گرفتند و خلیل با تن مجروح خود مسئولیت فرماندهی گروهان دو را پذیرفت.
بعد از آن عملیات مهم بود که صدای نوحههای خلیل از دل سوختهاش برخاست. غم از دستدادن دوستانش به ویژه «شهید محمدباقر مشهدی عبادی» که با گردانش در عملیات خیبر در عقبه دشمن حسینوار جنگیدند و شهید شدند، تاثیر زیادی در مرثیههایش داشت. ساده میخواند و بیهیچ ادعایی مرثیه میگفت. بهخاطر تواضع خاصی که داشت کنار «محمدرضا باصر» که او نیز از نوحهخوانان گردان امام حسین (علیهالسلام) بود، بهرسم ادب مینشست تا از تجربیات وی بهره ببرد.
صدای اذان گفتنش دلنشین بود و روحنواز. صدای تکبیرهایش شور حضور در محراب عبادت را زنده میکرد. در ایام ماه محرم صبحها زیارت عاشورا با صدای گرم خلیل در میان جمع یارانی که مخلصانه کنار هم مینشستند، برگزار میشد. بعد از آن بساط صبحانهٔ عمومی در محوطهی گردان آماده برای پذیرایی میشد.
نان و پنیر و کولر
در اردوگاه شهدای خیبر به نیروهای گردان ۲۴ ساعت مرخصی شهری داده بودند. نیروها به اهواز رفتند و برگشتند. نزدیک غروب آفتاب بود که یکی از بسیجیان نوجوان به نام «ساجدکاظمیراشد» به سنگر ما آمد و خلیل از مرخصی شهری و تاثیر آن بر روحیهاش پرسید. ساجد با صفای باطنی که داشت گفت: «خلیل آقا جایتان خالی به اهواز رفتیم. موقع ناهار هم، نان تازه و پنیر خریدیم و در یکی از مساجد با داداشم غلامرضا نوشجان کردیم.» خلیل از دیدن روحیه خوب و شاد نیروهایش خوشحال میشد و قوت قلب میگرفت.
فردای آن روز خبری به گوش خلیل رسید که یکی از نیروهای پاسدار به نام محمدرضا در اهواز برای چند ساعت استراحت زیر کولر به هتلی رفته و ۳۰۰ تومان نیز به هتلدار داده است. خلیل آقا با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و تا ظهر غرق در افکار خود بود. بعد از ناهار به من گفت: برادران پاسدار گروهان را به یکی از سنگرها دعوت کن با آنها کار دارم.
پرسیدم: چه میخواهی بگویی؟
گفت: میخواهم تذکر بدهم که این چه وضعی است؟
بعدازظهر حدود ۱۰ نفر بودیم که دور هم جمع شدیم. خلیل چهرهای غمگین و گرفته داشت.
جلسه را با ذکر بسمالله شروع کرد و گفت: «برادران مواظب بسیجیان باشید. شنیدهام که یکی از برادران که نمیخواهم نامش را ببرم، دیروز به اهواز رفته و در زیر کولر هتل چند ساعت استراحت کرده و سیصد تومان هم پول داده است! در حالی که بسیجی دیگری در همان زمان برای ناهار نان و پنیر میخورد. وقتی اینها را شنیدم خیلی ناراحت شدم. این چه وضعی است؟ شما در مقابل اینها مسئولیت دارید و نباید رفاهطلبی بر ما حاکم شود و…»
آن برادر که زیر چشمی خلیل را نگاه میکرد انگار که صبرش تمام شده باشد خطاب به فرمانده گفت: آقا خلیل! مگر دزدی کردهام که اینقدر موشک میزنی؟ و میگویی! من دو هزار و دویست تومان مانند دیگر پاسداران ماهیانه حقوق میگیرم و خرج میکنم. دیروز هوای اهواز خیلی گرم بود شاید (۵۰ درجه) نتوانستم گرما را تحمل کنم مجبور شدم به کولر هتل پناهنده شوم آیا جرمی انجام دادهام؟
خلیل با منطق پاسخ داد و گفت: من نمیخواستم شما را لو بدهم؟ اما خودت، خودت را لو دادی، مگر قرار است دزدی کنیم و خرج کنیم؟ تو نمیگویی با آن پول چند نفر را میشد به ناهار دعوت کرد؟ شاید چند نفر بسیجی باشند که پول ندارند. آدم میتواند به آنها کمک کند و پاداش را از خدا بگیرد و…
پس از دقایقی آن برادر قانع شد و گفت: خلیل آقا ببخشید. حق با شماست من از تذکر شما تشکر میکنم دیگر تکرار نخواهد شد. حرفی که خلیل آقا میزد خودش هم عمل میکرد. مدتی که توفیق داشتم در کنارش باشم عشق او به رزمندگان و ساده زیستی را حس میکردم.
اذان ملکوتی
هفده اسفند ۱۳۶۳ از آموزش بلم رانی در رودخانه «سابله» فارغ شده و گردان آماده عزیمت به جزیرهی مجنون شده بود، عزاداری و سینهزنی در گردان بر پا شد. خلیل نیز میان رزمندگان عزاداری میکرد. زمان اذان مغرب بود. به پشت خاکریز رفتیم و ضبطصوت کوچکی را که به همراه داشتم، به خلیل آقا گفتم: اذان بگو تا صدایت را ضبط کرده و یادگاری نگه دارم. خلیل اذان زیبایی سر داد. کلمه کلمهاش تا عمق استخوانهایم نفوذ کرد. «سید محمد وطنی خطیبی» وقتی صدای اذان را شنید به کنار ما آمد. اذان که تمام شد با ایشان نیز مصاحبهای کرده و ضبط کردم.
با تن مجروحش جنگید
در آبراه امام علی (علیه السلام) یا موته که نقطه رهایی درعملیات بدر بود با هم وداع کردیم، فهمیدم که خلیل صبرش به پایان رسیده و در انتظار شهادت است. در شب اول عملیات از ناحیهی کتف مجروح شد. صبح عملیات دیدم با چفیهای دستش را به گردنش آویزان کرده. گفتم: برگرد برو عقب. گفت: نه، کنار بچهها هستم.
پنج روز در شرایط سخت و نا برابر با عراقیها جنگید و پس از خلق حماسههای بسیار از ناحیهی سینه، دست و پا، جراحتهای شدیدی برداشت و در (کنار اتوبان بصره-العماره) بر زمین افتاد. در حالی که ملائک بر ایمان و اخلاص این فرمانده خدایی غبطه میخوردند، بیگمان دوستان شهیدش نیز به دیدارش آمده بودند. تاریخ جنگ، بیست و پنجمین روز از ماه اسفند سال ۱۳۶۳ را برای شهادت او ثبت کرد. مادرش از اینکه فرزندش مزاری نداشت ناراحت بود که پدرش در خواب خلیل را میبیند و آدرس مزاری در گلزارشهدای وادی رحمت را نشانش میدهد و میگوید این مزار من است. پدر به محل آدرس میرود و سنگی بدون نوشته میبیند! مشخصات خلیل را روی سنگ نوشته و آنجا زیارتگاه مادر و خانواده میگردد. پس از سالها از شرق دجله پیکرش شناسایی و به آغوش خانواده و مردم تبریز که مدتها در انتظار آمدنش بودند بازگشت و درگلزارشهدای وادی رحمت تبریز آرام گرفت و اکنون این شهید دو مزار دارد.
معامله با امام حسین (ع)
«با درود فراوان به حضرت بقیهالله و نایب برحقش امام امت و با سلام بر ارواح پاک شهدا از صدر اسلام تا کنون. برادران، نباید یک رزمنده روحیه اطاعتپذیری خود را ازدستداده و بر پیروزیهایش مغرور شود. فقط باید به خدا متکی شد. ناکام کسی است که در این زمان بمیرد و جنگ و جبهه را نبیند. نمازجمعه و دعای کمیل سنگر محکم امت شهیدپرور هستند. باید بهخاطر خون شهدا حفظ شود.
پدر عزیزم شما در واقع غیر از حق پدری برایم حق استادی از نظر اخلاق و عقیده و فرهنگ بر گردنم دارید. تمام کارها بهخاطر خداست با اینکه عدهای به نام حزباللهی و مبارزه خودشان را بهتر قلمداد کرده و هیچکس را قبول ندارند ولی به هر صورت که باشد امام را تنها نگذارید.
مادر بزرگوارم من برایت خیلی زحمت دادهام. مخصوصاً در ایام کودکی وقتی که فلج شدم. بههرحال با شنیدن خبر شهادتم دو رکعت نماز شکر بخوان و در سوگ من خیلی صبور و شکیبا باش و مکرراً به خواهرانم حجاب را سفارش کن.ای بلبلان و نوحهخوانان حسینی: خودتان بهتر میدانید نام حسین خودش انقلاب آور است. نوحه انقلابی هم بخوانید. انقلاب ما جزء انقلاب اباعبدالله (علیهالسلام) است.
سلام بر توای جگر گوشه زهرا حسین (علیهالسلام)، هیچوقت از یاد خود و خانوادهام نمیرود، آنکه در بچگی هر دو پایم فلج شده و دکترها جواب منفی دادند و در اثر اعتقاد خانوادهام به تو، شهید کربلا، توسل جستند و بالاخره از لطف و عنایت شفایم دادی. ولی حسین جان اکنون شرمسارم، چون در مقابل لطفت، نتوانستم هر دو پای شفا یافتهام را در راهت بدهم، بلکه تمام جسمم را باید در راه تو چندین بار بدهم تا آن لطفی که برای من و خانوادهام کرده بودی، جبران شود ولی هنوز خیلی شرمندهام».
منبع: فارس