وب گردی

مصطفی گفت مادر می‌روم کانادا، شهادت در یمن نصیبش شد

شهید مصطفی محمد میرزایی را اولین شهید ایرانی در یمن لقب داده‌اند. مصطفی متولد مرداد ۱۳۶۰ در ری بود و دی ماه ۱۳۹۸ درست در همان شبی که امریکایی‌ها سردار سلیمانی را در فرودگاه بغداد به شهادت رساندند، حمله‌ای نیز به مقری در یمن انجام دادند که تصور می‌کردند یکی از سرداران سپاه آنجا حضور دارد. ترور این سردار ناموفق بود، اما مصطفی محمد میرزایی در همین حمله به شهادت رسید و پیکرش نیز در یمن به خاک سپرده شد. آذر طرقی، مادر شهید میرزایی از زمان شهادت پسرش در انتظار است تا مگر روزی بتواند به یمن برود و مزار فرزندش را از نزدیک زیارت کند. گفت‌وگوی ما با این مادر شهید جبهه مقاومت اسلامی را پیش‌رو دارید. 
 
حاج خانم! چند فرزند دارید؟ کودکی‌های مصطفی چطور گذشت؟ 
من دارای پنج فرزند هستم که چهار فرزندم پسر هستند و یک دختر دارم. شهیدم فرزند اول خانواده، متولد اول مرداد ۱۳۶۰ بود. پسرم اولین شهید ایرانی در یمن است. ما یک خانواده مذهبی هستیم. پسرم را از شش سالگی به امامزاده بی‌بی زبیده در شهرستان ری فرستادیم تا روخوانی و حفظ قرآن یاد بگیرد. بعد از آن هم وارد مدرسه شد و در بسیج مساجد ری رفت و آمد داشت. در تمامی برنامه‌های بسیج حضور فعال داشت تا اینکه در سن ۱۳ سالگی عضو بسیج مسجد سیدالشهدا (ع) شد. بچه هیئتی هم بود. من از سن کم، فرزندانم را به هیئت می‌بردم تا با اهل بیت (ع) انس بگیرند. آقا مصطفی هم به امام حسین (ع) علاقه خاصی داشت. وقتی فرزندانم بزرگ‌تر شدند خودشان در این مسیر بودند. رفتند و در این مسیر نیز رشد کردند. بعضی وقت‌ها هم نوحه‌خوانی می‌کردند. هیئتی به نام حضرت قاسم (ع) داشتیم که مختص نوجوانان محله بود. آقا مصطفی با دیگر برادرهایش آنجا می‌رفتند و نوحه می‌خواندند. هیئتی هم در محل خانه‌مان بود که ۱۰ شب محرم برنامه داشت. آقا مصطفی به من می‌گفت مامان درِ حیاط را باز بگذار تا اگر آب، برق و گاز خواستیم از خانه‌مان برای هیئت استفاده کنیم. هنوز هم در نبود مصطفی این هیئت برگزار می‌شود و دوستانش به من می‌گویند گویا خود مصطفی در این هیئت ایستاده و با ما همراه است.

به نظر شما چه خصلتی آقا مصطفی را به وادی شهادت در آن سوی مرز‌ها رساند؟
شغل پدر شهید آهنگری بود و گاهی می‌شد که درآمد ایشان کفاف زندگی و اداره کردن پنج فرزند را نمی‌داد. همین امر موجب می‌شد آقا مصطفی از همان سن کم و زمانی که فقط شش سال داشت، نسبت به خانواده‌اش احساس مسئولیت داشته باشد و شروع به کار کردن کند. برای همین مشغول کار شد تا حداقل پول توجیبی‌اش را خودش در بیاورد. همه کاری می‌کرد. بیشتر تابستان‌ها بیکار نمی‌ماند. همین کار‌هایش موجب شده بود که از آقا مصطفی در سن جوانی یک اوستا کار ساخته شود. از تابلوسازی گرفته تا خطاطی، جوشکاری، لوله‌کشی و بنایی. از تمام کار‌های فنی سر در می‌آورد. کمک خرج ما هم بود و باعث شده بود زیاد سختی نکشیم. همین حس محبتی که به اهل خانواده و به دیگر همنوعان خودش داشت، باعث شد تا خدا او را گلچین کند. 
 
اشاره کردید که پسرتان اولین شهید ایرانی در یمن است، چطور شد آنجا رفت؟
اول بگویم که پسرم با تشویق‌های خودم پاسدار شد. آقا مصطفی دستش در کار فنی خیلی پر بود. برای همین این علاقه‌اش موجب شد دوره مخابرات را در سپاه ببیند و در کنار کار و فعالیتش سریع بتواند لیسانسش را در بخش آی تی بگیرد. از بچه‌های نیروی قدس بود. برای همین آقا مصطفی زیاد به مأموریت می‌رفت ولی چیزی از جزئیات مأموریت‌هایش به خانواده نمی‌گفت تا ما زیاد نگران نشویم، یک روز در سال ۱۳۹۷ بود که به من گفت مامان من در کانادا بورسیه شدم و سه سال باید بروم آنجا بمانم. حتی هنگام رفتنش خودم او را به فرودگاه بردم و راهی‌اش کردم. به او گفتم: «مامان جان! به حضرت ابوالفضل (ع) سپردمت.» 
پسرم در نبودش هر ماهی به مدت دو دقیقه با من صحبت می‌کرد. ما به امید اینکه در کانادا دارد تحصیل می‌کند، با او تلفنی صحبت می‌کردیم. تا اینکه وقتی خبر شهادتش را دادند همه تعجب کردیم. من و پدرش و تنها خواهر و برادرهایش در این مدت یک‌سال و هفت ماه فکر می‌کردیم مصطفی کاناداست. اصلاً نمی‌دانستیم این همه مدت در یمن بوده و در ترور امریکایی‌ها به شهادت رسیده است. 
 
پسرتان همزمان با حاج قاسم به شهادت رسیده بود، خبر شهادتش را چطور دریافت کردید؟
من برای خرید بیرون رفته بودم که جاری‌ام به من زنگ زد و پرسید کجا هستم. بعد گفت حاج قاسم سلیمانی را به شهادت رسانده‌اند. گفت دلم شور می‌زند و بعد پرسید که آیا آقا مصطفی همراه حاج قاسم بوده؟ گفتم نه، پسرم کانادا رفته است. 
نزدیک ظهر همان روز از طریق سپاه به پسرم محمد، برادر دوم آقا مصطفی زنگ زدند و گفتند که مصطفی زخمی شده است، اما برادرش گفته بود که می‌دانم مصطفی شهید شده است. ما آمادگی شنیدن خبر شهادتش را داریم. برادرش محمد تا حدودی در جریان کار‌های آقا مصطفی قرار داشت.

محمد به محسن برادر سوم زنگ می‌زند و می‌گوید بیا کارت دارم و به ایشان می‌گوید که مصطفی به شهادت رسیده است. وقتی محسن به خانه برگشت از او پرسیدم که محمد با تو چه کار داشت؟ جواب سربالا داد و نگفت که خبر شهادت مصطفی را رسانده بود، اما به دلم برات شده بود اتفاقی افتاده است. می‌خواستم چادر سرم کنم و بروم از محمد بپرسم که چه شده است، اما محسن به من گفت مامان بنشین جایی نرو. همان لحظه محمد از راه رسید و خبر شهادت مصطفی را به من داد. گفت پسرم توسط پهپاد بدون سرنشین امریکایی درست در همان روز و ساعت شهادت حاج قاسم به شهادت رسیده است. تا آن لحظه نمی‌دانستم که پسرم کانادا نبود و در جبهه مقاومت اسلامی حضور داشت. همچنین بعد از شهادتش فهمیدم که مصطفی در تیم حاج قاسم بوده و به عراق و سوریه هم رفته بود. هرچند زمان شهادت، حاج قاسم در عراق و پسرم در یمن بود. 

همه اهل محل هم مصطفی را به عنوان یک کاسب با انصاف می‌شناختند. طوری رفتار می‌کرد که انگار یک کارگر ساده است. بعد از شهادتش دیدم زیر اسمش نوشته‌اند جناب سروان. یادم آمد یک بار قبل از شهادتش از او پرسیده بودم مامان جان درجه‌ات چیست؟ با همان طبع شوخی که داشت، گفت مامان جان! درجه برای آبگرمکن است نه مال آدم‌ها! 
 
امکان آوردن پیکر شهید به ایران وجود نداشت؟
به ما گفتند از پیکر آقا مصطفی چیزی نمانده است، بنابراین امکان انتقالش وجود نداشت. مصطفی وصیتنامه‌ای ننوشته و فقط وصیت لسانی داشته است. به برادرش گفته بود مقداری از پولی را که با هم شریک هستند برای دختر یتیمی جهیزیه تهیه کنند. برای اینکه ما را نگران نکند و ما متوجه اعزام‌هایش نشویم، شعری هم به همکارش در سوریه گفته بود که بر مزارش بنویسند. 

گر ما زسر بریده می‌ترسیدیم/ در معرکه شام نمی‌جنگیدیم
آقا مصطفی معتقد بود دفاع از اسلام اصلاً حد و مرز ندارد.

یک عکس از مزار شهید وجود دارد. این عکس مربوط به کجاست؟ آیا شما موفق شدید پس از گذشت بیش از چهار سال از شهادت آقا مصطفی، مزارش را زیارت کنید؟
این عکسی که می‌گویید خود بچه‌های مقاومت یمنی‌ها از مزار شهید انداخته و برای ما فرستاده‌اند. قبر پسرم در یمن و شهر صنعا در مسجد الهادی قرار دارد. هر مادری صحبت‌هایی با پسرش دارد، اما متأسفانه هنوز مرا برای زیارت قبر پسرم نبرده‌اند. دوست دارم زودتر بتوانم قبر پسرم را از نزدیک زیارت و با او درد دل کنم.

دوستان یمنی آقا مصطفی چه خاطراتی از او نقل کرده‌اند؟
از شجاعت و مسئولیت‌پذیری آقا مصطفی همرزمانش زیاد تعریف کرده‌اند. یک دوست یمنی‌اش برایمان صحبت می‌کرد و می‌گفت یک روز کار واجبی با آقا مصطفی داشتم و دنبالش می‌گشتم، اما پیدایش نمی‌کردم. درِ اتاقی را باز کردم دیدم مصطفی سجاده‌ای را پهن کرده و قرآن هم در دستش است. از اینکه شانه‌اش تکان می‌خورد فهمیدم در حال خودش است. 
چون با ایشان زیاد شوخی داشتم دست روی شانه‌اش گذاشتم و به او گفتم: «پاشو خدا برایت شهادتت را نوشته است.» 

همین که مصطفی سرش را بالا آورد دیدم تمام محاسنش از اشک خیس شده است. از من پرسید داداش چیکارم داری؟ وقتی کارم را به او گفتم مصطفی بلند شد قرآن را بست و شروع کرد به شوخی کردن با من. انگار نه انگار این همان آقا مصطفای چند دقیقه پیش بود. پسرم شهادت را با اشک و تزرع به درگاه الهی گرفت.

از لحظاتی که در کنار پسرتان بودید چه خاطراتی در ذهنتان ثبت شده است؟
 مصطفی مجرد بود و شب‌هایی که در مغازه کار می‌کرد، در کارش خیلی پشتکار داشت. با جدیت کارش را انجام می‌داد و در عین حال خیلی بی‌ریا و خالصانه کار می‌کرد. پا به پا همراهش بودم. برایش چای و میوه و خوراکی می‌آوردم که موقع کار کردن خسته نشود. حتی دوستان مصطفی بعد از شهادتش که به خانه‌مان می‌آمدند آنها هم تعهد، رازداری و احساس مسئولیتش را تحسین می‌کردند. بعد از گذشت چند سال از شهادت او همچنان دلتنگش هستم، اما راضی‌ام به رضای خدا.

منبع: روزنامه جوان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا