پوست کف پا را قیچی میکردند!
روایاتی که شکنجهشدگان کمیته موسوم به مشترک ضد خرابکاری از دو اتاق حسینی به دست میدهند، بیشتر به دنیای عجایب شباهت میبرند! دو غرفهای که انواع و اقسام وسایل آزاردادن در آن وجود داشته و جناب دکتر به فراخور شرایط، برای ستاندن اعتراف از آنها استفاده میکرده است. افراد در آنجا و برای نخستین بار آپولو، قفس برقی و شوک الکتریکی را تجربه میکردند و گاه از هوش میرفتند!
روایت پی آمده از شاهدی زنده، آنچنان گویاست که برای هر حقیقت طلب منصفی، جای تردید باقی نمینهد. واگویههای محمدرضا شرکت توتونچی از مبارزان انقلاب اسلامی در شهر مشهد از روزهای شکنجه در کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک. یادمانهای او اخیراً در اثری با نام «پرده دوم» و از سوی انتشارات راه یار روانه بازار نشر شده است. در این مجال و در حالی که چندان از دهه فجر انقلاب اسلامی فاصله نگرفتهایم، خوانش تحلیلی این خاطرات مفید مینماید.
در کمیته موسوم به «مشترک ضد خرابکاری ساواک»
محمدرضا شرکت توتونچی از مبارزان انقلاب اسلامی در شهر مشهد در زمستان سال ۱۳۵۲ به کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک اعزام شد. او در این محل مشاهداتی داشت که به کابوسی در بیداری میمانست! راوی در آغاز چند و، چون خود به این کمیته را به ترتیب پی آمده روایت کرده است:
«زمستان ۱۳۵۲ بود که با سرهای پایین و چشمهای بسته وارد کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک شدیم. چشمهایمان را باز کردند. بعد اسامیمان را در دفتری یادداشت کردند و ما را به اتاق دیگری که انباری بود، بردند. لباسهایمان را درآوردیم و لباس زندان را به ما دادند. هنوز تن نکرده بودیم که اسامیمان را پرسیدند، اینکه از کجا آمدهایم و چطور ما را گرفتهاند. همه را توضیح دادیم و بعد از بازجویی مقدماتی ما را به اتاق دیگری بردند که سرتاسر کمد بود، کمدهای شمارهدار. لباسهایی را که درآورده بودیم، تحویل دادیم. بعد از آن جلو آمدند و حتی زیرپوش را که در نیاورده بودیم، دقیق گشتند. همه جای زیرپوش را دست زدند که احتمالاً سوزنی چیزی همراهمان نباشد.»
سلولهای تنگ کمیته مشترک
فشردگی جمعیت در سلولهای کمیته از نخستین پدیدههایی است که توجه او را جلب میکند. جایی که برای نشستن و استراحت حاضرین فضای کافی وجود ندارد و همین را به خودی خود میتوان یک شکنجه قلمداد کرد:
«عرض سلول حدود یک متر و ۶۰ سانتیمتر و طولش چهار متر بود. در سلول طوری بود که اگر زیرانداز پهن بود به آن گیر میکرد و بابد زیرانداز را از داخل عقب تا میزدیم تا در راحت باز شود و هر وقت نگهبان اراده کند، بتواند در را باز کند. در واقع ما ۱۶۰ سانتیمتر جا داشتیم با طول ۵/۳ نه چهار متر، چون برای در باید فاصلهای میماند. این خواسته نگهبان بود. در سلول لیوان پلاستیکی و کاسه مسی هم بود. البته کاسه کمتر؛ کاسه را میگرفتند و فقط موقع غذا به ما میدادند.
حتی برای هم زدن چای هم قاشق نمیدادند. شب اول سه نفر در سلول بودیم، ولی شب دوم پنج نفر را به سلول آوردند و هشت نفر شدیم. دو سه شب هشت نفره بودیم و جا تنگ بود، طوری که هیچ کسی غیر از من نمیتوانست بخوابد. همه قدشان بلندتر از ۱۶۰ سانتیمتر بود و اگر میخواستند بخوابند، باید پاهایشان را جمع میکردند. حتی جا برای جمعکردن پاهایشان نبود. برخلاف خواست نگهبان هر وقت او در را میبست و میرفت، ما زیرانداز پهن میکردیم که از آن نیم متر هم بتوانیم استفاده کنیم!.»
جیرهبندی دستشویی
جلوگیری از برآوردهشدن نیازهای اولیه از جمله شکنجههای رایج سازمانهای مخوف و رعبافکن به شمار میرود. در کمیته مشترک نیز نیاز به غذا، نیاز به دستشویی، نیاز به در جمع بودن و مواردی از این قبیل به اهرمهایی برای آزار حبسیان تبدیل شده بود:
«تحمل افراد یکسان نیست. بعضیها میتوانستند مثلاً پنج شش ساعت هم دستشویی نروند، اما بعضی دیگر نه. باید یک ساعت به یک ساعت قضای حاجت میکردند. وقتی دستشویی رفتن نوبتی بود، خود نگهبانها هر چهار ساعت یک بار افراد را به ترتیب میبردند. بند ما ۹ تا سلول داشت و در بعضی از سلولها ۲۰، ۳۰ نفر متهم زندانی بودند. بردن و برگرداندن این ۳۰ نفر به دستشویی زمان زیادی میبرد. به همین دلیل گاهی نگهبان نمیرسید تا همه را ببرد و فرد جامانده مجبور میشد، خودش را در گوشهای از سلول تخلیه کند.
در واقع کاری غیر از این هم نمیتوانست بکند. از طرفی نگهبانها خیلی بیتفاوت بودند و هر کدام شیفتشان تمام میشد به آنهایی که نمیتوانستند برای قضای حاجت بروند، میگفتند: از اول شروع کردم و نوبت به شما نرسید دیگر! به هر حال ما زندانی بودیم و با گردنکلفتی رفتار میکردند.»
آشنایی با شکنجهگران
تمامی آنان که گذارشان به کمیته مشترک افتاده بود، فهرستی از شکنجهگران آن نهاد امنیتی و سبک کارشان را به خاطر سپردهاند. روایتگر این خاطرات نیز آن جماعت را با اوصافی اینچنین یادآوری میکند:
«در کمیته مشترک، هر پروندهای را زیر دست یکی از گروههای بازجویی میدادند. دیگر همه کارهای متهم دستگیر شده، حتی شکنجهاش به عهده آن گروه بود. ممکن بود متهم در زیر شکنجه اسم چند نفر را بیاورد. در این صورت آنها را هم میگرفتند و شکنجه میکردند. این روند ادامه داشت به شکلی که بعد از مدتی مثلاً ۱۰۰ نفر دستگیر شده بودند و داشتند زیر نظر گروهی بازجویی میشدند. البته بچهها سعی میکردند که به چیزی اعتراف نکنند، چون اعترافکردن مصیبت بود! هم عواقب بدی داشت و هم عذاب وجدان میآورد.
تحمل شکنجه، خیلی راحتتر از اعترافکردن بود و آدم در برابر وجدان خودش هم آرامش داشت. بچههایی که خیلی اعتراف میکردند یا از شدت عذاب وجدان دیوانه میشدند یا با زیر هشت همکاری میکردند یا حتی تغییر رویه میدادند. پرونده من در تهران زیر دست بازجویی به نام کمالی بود. دیدن شکنجهگرها قدغن بود، اما وقتی وارد اتاق بازجویی میشدیم، موقع نوشتن اعتراف چشمهایمان را باز میکردند و بازجو را میدیدیم. اتاق تمشیت، اتاق مخصوص آقای حسینی یا همان آقای شعبانی بود و بازجوهایی مثل منوچهری و تهرانی هر کدام گروه جداگانهای داشتند. گاهی بازجوها خودشان هم دست به کار میشدند و به شکنجه دکتر حسینی اکتفا نمیکردند! با اینکه هرگز اجازه داده نمیشد متهم چهره شکنجهگر را ببیند، ولی در شرایط خاص این قانون زیر پا گذاشته میشد. بهویژه زمانی که کسی را میگرفتند و میدانستند او قرارش میسوزد، بازجوها هم وارد عمل میشدند. چهار پنج نفری میریختند سر متهم و آنقدر شکنجهاش میکردند تا اعتراف بگیرند.»
در صف شکنجه دکتر حسینی
در میان آزارگران بیشفقت کمیته مشترک، نام مستعار دکتر حسینی – که در اصل بر فردی به نام محمدعلی شعبانی نهاده شده بود- بیش از دیگران در خاطر زندانیان مانده است. موجودی نامتعارف، گوریل آسا، دچار سادیسم ضرب و شتم، فحاش و در یک کلام مسخ شده! او به واقع در کار خود تخصص یافته بود و شاید از این جنبه به او «دکتر» اطلاق میکردند. محمدرضا شرکت توتونچی نیز در زمره آنان بوده که در صف اتاق او ایستاده است:
«اما یکی از معروفترین شکنجهگرهای کمیته مشترک، دکتر حسینی با اسم اصلی شعبانی و شخص بسیار پلیدی بود. ساواکیها به حساب خودشان با این اسم مستعار دکتر حسینی به او شخصیتی داده بودند. البته من هیچوقت چهره او را ندیدم، چون موقع شکنجه چشمها را میبستند. در کمیته مشترک قبل از اولین بازجویی، بدون استثنا باید متهم را یکبار گوشمالی میدادند. بردن به اتاق دکتر حسینی، همین گوشمالی بود. اتاقش در طبقه دوم قرار داشت.
محل کارش در واقع دو اتاق بود که وسایل شکنجه در دومی قرار داشت. من آن اتاق دوم را ندیدم و از حرکتها و صداها فهمیدم که این دو اتاق به هم راه دارند. ما پیش از ورود به اتاق توی لابی دایرهای شکلی که اسمش ایستگاه پلهها بود، در صف میایستادیم تا نوبتمان برسد و به اتاق شکنجه برویم. در این موقعیت هم آن روپوشمان را روی سرمان انداخته بودند و چشمبند هم داشتیم؛ یعنی با وجود چشمبند میخواستند که روپوش را هم روی سر بیندازیم که اگر از زیر چشمبند چیزی مثل چهره بازجو را میتوانستیم ببینیم، روپوش مانع شود. صدای شکنجه از توی اتاق میآمد و به ما که در صف شکنجه بودیم، حال بدی دست میداد.
ممکن بود متهمی که شکنجه میشد، دوست یا همرزم یا همعقیده ما باشد. مجبور بودیم صدای واضح شکنجه را تحمل کنیم تا نوبت خودمان برسد. شاید به زبان ساده بیاید، اما تا آدم در آن شرایط قرار نگیرد، نمیتواند درک کند. از طرفی تنها صدای شکنجه شخص دیگر نبود که ما را آزار میداد، همه مضطرب بودیم که چند دقیقه بعد چه بلایی سر خودمان میآید. مشخص بود تمام این رفتارها عمدی است تا عذاب و ترس ما را بیشتر کنند. معمول بود که هم در مشهد و هم در تهران در فضای زندان صدای شکنجه را پخش میکردند، مخصوصاً وقت ناهار و شام. البته در تهران، خیلی وقتها نیاز به پخش صدای شکنجه نبود، چون دائم در حال شکنجهکردن بودند و ما صدای شکنجهشدن بچهها را میشنیدیم.»
آپولو، قفس برقی، باتوم الکتریکی
روایاتی که شکنجهشدگان کمیته مشترک از دو اتاق حسینی به دست میدهد، بیشتر به دنیای عجایب شباهت میبرد! دو غرفهای که انواع و اقسام وسایل آزاردادن در آن وجود داشت و جناب دکتر به فراخور شرایط برای ستاندن اعتراف از آنها استفاده میکرد. افراد در آنجا و برای نخستین بار، آپولو، قفس برقی و شوک الکتریکی را تجربه میکردند و گاه از هوش میرفتند:
«نوبت شکنجه من رسیده بود. ابتدا مرا برای بازجویی و بعد به اتاق تمشیت بردند، مرا روی صندلی آپولو نشاندند. کاسه آپولو را روی سرم گذاشتند و چند تایی با کابل به پایم زدند. این شلاق زدنها، بیتوقف و ادامهدار بود. در اثر همان شکنجهها پاهایم چرک کرد. آپولو صندلی بود، صندلی تخت مانندی برای درازکردن پاها. تقریباً یکمتر و شاید هم بیشتر طول صندلی بود. وقتی روی صندلی قرار میگرفتیم، حسینی سریع ما را هل داد به عقب صندلی تا تکیه بدهیم! این صندلی از دوطرف، دو برجستگی مثل جادستی منبر داشت. شکنجهگر دستها را روی آن میگذاشت و با وسیلهای مثل بند یا گیره، دستها را به جادستی میبست، جوری که دیگر تکان نمیخوردند.
بعد دو تا پا را روی صندلی قرار میداد با وسیلهای که داشت، دو پا را با هم میگرفت و با گیره مخصوصی روی پاها را میپوشاند. بعد چنان سفت و محکم میبست که دیگر پاها را هم نمیتوانستیم تکان بدهیم. آپولو کلاهی هم داشت که آهنی بود. وقتی روی سر میگذاشتند تا روی شانه پایین میآمد. حالا نوبت گذاشتن کلاه آهنی روی سر بود. کلاه را میگذاشتند و اول چهار پنج ضربه با کابل روی کلاه میزدند. همان صدایی که داخل کلاه میپیچید، برای آدم واقعاً کافی بود، ولی این هنوز اول کار بود. حسینی از بس کابل زده بود، در این کار متخصص شده بود. به نظر من طوری دقیق میزد که از بین رد کابلهای کف پا نمیشد نخ رد کرد. کابلزن کارش همین بود.
در زدن متخصص بود. هر جور بود، ۶۰، ۷۰ ضربه کابل را تحمل میکردیم. بعضیها ۸۰ تا و بعضیها حتی ۹۰ تا را هم تحمل میکردند. بعضیها که خیلی قوی بودند تا ۱۰۰ ضربه را هم تحمل میکردند که این دیگر نهایتش بود. اکثر افراد تاب ضربهها را نداشتند و خیلی پیش از اینها بیهوش میشدند. بعد از بیهوشی، حسینی کلاه را برمیداشت و متهم را باز میکرد و به نگهبانها میگفت بیاین اینو بندازین بیرون! نگهبانها هم متهم را روی زمین میکشیدند و کف همان لابی دایرهای یا ایستگاه پلهها میانداختند تا باز به هوش بیاید. البته بعد از مدتی میآمدند و روی متهم آب میریختند تا به هوش بیاید.
آنها استاد این کار بودند و حالتهای اشخاص را میشناختند، یعنی میفهمیدند که مثلاً الان نزدیک به هوش آمدن است یا نه؟ به مجرد اینکه شخص به هوش میآمد، فوری روپوشش را میانداختند روی سرش و دوباره شروع میکردند. ممکن بود بعد از به هوش آمدن متهم بگوید باشد، هر چه بخواهید میگویم. به حرفش گوش میکردند، ولی اگر میگفت نه حرفی برای گفتن ندارم، متهم را زیر دستگاه میبردند و شوک الکتریکی میدادند! باز او را میبردند توی همان آپولو و همه چیز از نو شروع میشد. زیر آپولو برای دفعه دوم ۵۰ تا کابل میزدند. دیگر آدم نمیتوانست تحمل کند و بیهوش میشد. مصیبت زمانی بود که پاها پانسمان شده و پوستهای برآمده را قیچی کرده بودند! دکتر حسینی پانسمان روی پاهای متهم را باز نمیکرد، بلکه میکند که خیلی درد داشت. حالا میخواست پای لخت را کابل بزند، یعنی روی گوشت و استخوان پا. من هم سه چهار مرتبه زیر آپولو رفتم، ولی پانسمان نکرده بودم و او روی همان زخمها و تاولها زد.
بیرحمی شکنجهگر تمامی نداشت. گاهی متهم را وادار میکردند تا بعد از شلاق خوردن بدود. یادم است یک روز داشتم به دستشویی میرفتم که دیدم در سلول چهارتاق باز است. عمداً از نگهبان پرسیدم چرا در سلول باز است؟ گفت دارد میمیرد تا کمر چرک کرده! به کف پایش کابل زده و او را دوانده بودند. در و دیوار و کف کمیته مشترک خیلی کثیف بود و ضدعفونی هم نمیکردند. میگفتند همین باعث شده که چرک به نخاع متهم برسد و نزدیک بود منجر به مرگش شود! در آنجا یکی از بچهها گفت وقتی پانسمان میآورند به هیچ وجه پایتان را پانسمان نکنید! حرفش کاملاً درست بود، چون اگر پانسمان میکردیم، تاولهایی که کف پاها زده بودند را قیچی میکردند و بعد رویش پماد میگذاشتند.
با این کار در واقع پوست پا از بین میرفت و پا بیپوشش میشد. آن وقت اگر پایی را که پوست نداشت، میخواستیم روی زمین بگذاریم و راه برویم، دیگر اوج عذاب بود، ولی وقتی روی پای تاول زده را پانسمان نمیکردیم، خود تاولها به مرور خوب میشدند. برای همین توصیه میکردند، اصلاً پانسمان را باز نکنیم. من هم هرگز پاهایم را پانسمان نکردم. البته پاهایم چرک کرده بودند تا اینکه یکی دو ماه بعد خودشان خوب شدند. آن چند باری که مرا زیر آپولو بردند، کابل زدن بخش جدا نشدنیاش بود. شکنجه شلاق زدن با کابل طوری بود که بعد از شکنجههای نوبت دوم و سومش افراد دیگر پای راه رفتن نداشتند و حتی برای برگشت به سلول مینشستند و خودشان را روی زمین میکشیدند.
به پلهها هم که میرسیدند، نگهبانها بلندشان میکردند و میبردند یا خود زندانیها هر جور که شده میرفتند. حتی ممکن بود مأمورها هلشان بدهند که از بالای پلهها میافتادند! آن وقت پاها چرک میکردند. در ادامه شکنجهها متهم را از آپولو پایین میآوردند و زخم دستها و پاهایش را میبستند و به او میگفتند کلاغ پر برود! اگر میرفتیم که هیچ وگرنه با کابل به پشتمان میزدند! آدم چطور میتواند با پایی که ۱۵۰ تا کابل خورده کلاغپر برود؟ به زبان ساده میآید، ولی دو تا کلاغپر که میرفتیم، ضعف میکردیم! بعد میگفتند بلندشو، پدرسوخته مادر فلان خواهر فلان پدر فلان! مشتی حرفهای رکیک میزدند و بعد باز کابل میزدند. کابل همیشه دستشان بود. هر چه مقاومت متهم بیشتر بود، سختی و تنوع شکنجهها هم بیشتر میشد.
ابزار دیگر شکنجه قفس برقی بود که متهم را داخلش میکردند. قفس بهقدری تنگ بود که آدم نمیتوانست صاف بایستد و ناچار نیمخیز میشد، یعنی چیزی بین نشسته و ایستاده! این حالت بسیار سخت است و آدم نمیتواند زیاد تحمل کند. اگر به جلو و عقب میرفتیم، به میلههای قفس میخوردیم و در هر حالت یک طرف بدن آدم به قفس وصل بود. بعد قفس را به برق میزدند و مثل اجاق شروع به داغشدن میکرد. هر قسمت از بدن که به این میلهها میخورد، میسوخت و در آن حالت آدم نه میتوانست بنشیند نه بایستد. حتی نمیشد یک ساعت هم تحمل کرد، چون اگر تکیه میدادیم، پشتمان میسوخت و از سمت روبهرو هم حرارت صورت و سینه را میسوزاند و آدم را دیوانه میکرد! گاهی هم اتصال قفس به برق برای متهم تشنج به وجود میآورد. وقتی ما را از آپولو یا قفس برقی یا از حالت آویزان کردن رها میکردند، بیآنکه بفهمیم گاهی دو سه ساعت نفس نفس میزدیم.»
سختترین شکنجه
زندانیان سیاسی رژیم گذشته که از پایان دهه ۴۰ بدین سو، جملگی از دالان کمیته مشترک گذشتهاند، عمدتاً از این نکته خبر آوردهاند که بازجویان این شکنجهگاه به کابل میگفتهاند مشکلگشا! ظاهراً درد عمیق و تابسوز کابل برای تمامی آنها فراموش نشدنی بوده است. شرکت توتونچی نیز در بیان خاطرات خویش این موضوع را از نظر دور نداشته است:
«کابل را به کف پا میزدند، اما قلب آدم تکان میخورد! من موقع کابل خوردن، دندانهایم را روی هم فشار میدادم. آنقدر به دندانهایم فشار آوردم که یکی یکی شکست و به تدریج همه دندانهایم ریخت! شکنجه آپولو هم سخت بود، ولی نسبت به بقیه شکنجهها میتوانم بگویم خوب بود و همهاش دعا میکردم که فقط همین شکنجه باشد. بدترین شکنجه برای من آویزان کردن صلیبی بود! همان کاری که شکنجهگر ناهیدی در مشهد هم با من کرد و خودم باورم نمیشد که آن شب زنده بمانم. آن شب حدود پنج ساعت مرا شکنجه کردند. بعدها یکی از بچهها به من گفت وقتی میرفتی مثل شیر بودی، ولی روز بعد که برگشتی، مثل پیرمردها کمرت خم شده بود! کاری با من کرده بودند که عرض چند ساعت کمرم خم شود.»
منبع: روزنامه جوان