پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت…
«سعید بامری» از جمله شهدای افغانستانی حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان است. شهیدی که خود متولد ایران بود و علاقهای خاص و خالصانه نسبت به حاج قاسم سلیمانی داشت. همزمان با ایام چهلمین روز شهادت این زائران، به گفتگو با خانواده این شهید نشستهایم.
ایران و افغانستان، همدلیها و اشتراکاتی که روایت نشدهاند
خانواده شهید سعید بامری چهارمین خانواده از شهدای افغانستانی حادثه تروریستی کرمان است که به آنها سر میزنم. با اینکه دیدار با خانواده «شهید نعمتالله آچکزهی»، خانواده «شهیدان لطیفه، نازنین، معصومه و رازگل آچکزهی» و خانواده «شهیدان نازنین فاطمه عزیزی و اشرف دادیدهنوی» به تمامی ثابت کردند که قرابتهای فرهنگی و دینی و انقلابی بین مردم ایران و جامعه مهاجر بسیار بیشتر از آن چیزی است که تا حالا تصویر شده، در دیدار با خانواده شهید بامری نیز تلاش میکنم به سوالی که من را راهی سفر کرمان کرد پاسخ بدهم: آیا شهدای افغانستانی گلزار شهدای کرمان اتفاقی شهید شدند؟ یا اینکه جامعه مهاجر نیز مثل جامعه میزبان ارزشها و آرمانها و آرزوهای مشترک دارد؟
از خانواده شهید نازنینفاطمه عزیزی بر سر مزار دختر ۴ سالهشان خداحافظی میکنم تا خودم را به منزل شهید سعید بامری برسانم. چند دقیقهای زودتر از خانواده شهید بامری به مقصد میرسم. وقتی که خانواده شهید میرسند میفهمم که آنها هم گلزار شهدا بودهاند و اگر همدیگر را میشناختیم از همانجا با هم راهی منزل شهید میشدیم. با دعوت «زهرا بامری» همسر شهید وارد منزل میشوم. خانهای ساده و قدیمی در حاشیه کرمان که در مقابل سادگی بیش از اندازه و عظمت آن، سر تعظیم فرود میآورم.
خانم بامری یکی یکی بچهها را صدا میزند تا کنارش بنشینند. نرگس، ندا، ساناز، حمزه و محمدرضا یکی یکی میآیند و کنار مادرشان مینشینند. از همان گفتوگوی کوتاه میفهمم مادر خانواده رابطهای صمیمی و عمیقا هدایتگرانه با بچهها دارد. بچهها هم در کمال ادب و احترام، مطیع مادر هستند. از تک تک برخوردها و حرفها و حرکات، این احترام ذاتی به مادر را در تمام بچهها میبینم؛ چه نرگس و حمزه که دختر و پسر بزرگ خانواده هستند، چه ندا و محمدرضا و ساناز که کوچکترند. محمدطاها هم توی بغل مادرش است و هنوز مانده تا بداند که یتیم شده است.
پدرم، بهترین بابای دنیا بود…
همسر شهید درباره خود و خانوادهاش میگوید: «پدربزرگ من افغانستانی است، اما به دلیل اینکه در مرز ایران و افغانستان زندگی میکردند، تعامل زیادی با ایران داشتند. وقتی که جنگ شد، از آن طرف مرز به این طرف آمدند و ساکن ایران شدند. به همین خاطر همه ما متولد ایران هستیم. هم من، هم شهید بامری و هم فرزندان شهید».
شانزده ساله بوده است که با شهید بامری ازدواج میکند: «سعید پسرخاله پدرم است. همدیگر را میشناختیم و ازدواجمان کاملا سنتی بود. البته آن موقع بچه بودم، ولی از این ازدواج خیلی راضی بودم. در این مدتی که ما با هم زندگی کردیم، هیچوقت با هم مشکل نداشتیم. هیچوقت دعوا نداشتیم. شغل شهید کارگری بود و درآمد زیادی نداشت، ولی ما به همان نانی که سر سفره میآورد راضی بودیم. مهمتر از پول، اخلاقش بود که خیلی خوب بود. واقعا خانوادهدوست بود. هم من و هم بچهها از او راضی هستند. برای بچههایش بهترین بابا بود».
حمزه پسر بزرگ شهید کنار مادرش نشسته است. سیزده چهارده سال بیشتر ندارد و حالا بار خانواده روی دوش اوست. پسر دوستداشتنی و محکمی است. با صلابت حرف میزند و حرفها و لحناش به یک پسر سیزده چهارده ساله نمیخورد: «خیلی دوستش داشتیم. پدرم بهترین بابای دنیا بود. خیلی زحمتکش میکشید. من بعضی وقتها با او سر کار میرفتم و میدیدم چقدر برای ما زحمت میکشد. به همین خاطر هیچوقت از او توقعهای بیجا نداشتیم. همین که برای ما نان حلال میآورد، برایمان بس بود». اشک از گوشه چشمهایش آرام آرام چکه میکند و صورتاش را خیس میکند. خواهر و برادرهایش هم بیصدا اشک میریزند. هر جملهای که مادر، حمره و بعد نرگس و ندا میگویند، سیل خاطرات پدر را به یادشان میآورد و ناخودآگاه و غریبانه به گریه میاندازدشان.
قرارهای هفتگی شهید با حاج قاسم؛ با پای پیاده!
همسر شهید که اشک بچهها را میبیند، سعی میکند بحث را از رابطه پدر و فرزندی کمی دور کند و گفتگو را به جای دیگری بکشاند: «سعید همیشه آرزوی شهادت داشت. این را از ته دلش میگفت. وقتی در تلویزیون اخبار جنگ فلسطین و اسرائیل را میشنید، میگفت زهرا من دوست دارم بروم و با اینها بجنگم. میگفتم سعید، تو خودت جوان هستی، من جوانم، چطور دلت میآید ما را با چند تا بچه ول کنی و بروی؟ میگفت خدا بزرگ است، من آرزو دارم شهید شوم».
میپرسم پس چرا میگویند شهدای افغانستانی به صورت اتفاقی در گلزار شهدا بودند و نسبتی با شهید سلیمانی ندارند؟ جواب میدهد: «این اصلا درست نیست. اگر علاقهای نباشد، چرا مهاجران افغانستانی باید به مزار حاج قاسم بروند؟ شهید ما رابطه خاصی با حاج قاسم داشت. الآن اگر این حرفها را بگویم شاید عدهای بگویند از خودم درمیآورم، ولی سعید هروقت دلش میگرفت از خانه میزد بیرون و پای پیاده میرفت گلزار شهدا. خیلی وقتها میدیدم که ساعت ۱۲ شب است و سعید دارد از خانه بیرون میزند. میپرسیدم کجا میروی؟ میگفت مزار حاج قاسم. پیش از این حادثه گلزار شهدای کرمان شبانهروزی بود. هروقت میخواستی میتوانستی بروی و برگردی. سعید نصف شب بلند میشد و پای پیاده به سمت گلزار میرفت و پای پیاده برمیگشت. مسیری که اگر پیاده بروی حداقل یک ساعت راه دارد. وقتی میگفتم دیروقت است، میگفت دلم برای حاج قاسم تنگ شده. حاج قاسم را خیلی دوست داشت. روز تشییع جنازه حاج قاسم هم به مزار حاجی رفته بود».
حمزه هم علاقه به حاج قاسم را از پدرش به ارث برده
بعد به بچهها اشاره میکند و ادامه میدهد: «اینها هم همیشه همراه شهید سر مزار حاج قاسم میرفتند. همین رفتنها بود که بچهها را هم با حاج قاسم آشنا کرد. برای همین کم کم پاتوق حمزه هم شد مزار حاج قاسم».
حمزه حرف مادرش را پیش میگیرد و میگوید: «من خودم هر پنجشنبه میرفتم مزار حاج قاسم. گاهی با دوستانم، گاهی هم تنها. از وقتی که حاج قاسم در سال ۹۸ شهید شد، هرهفتهای که کاری نداشته باشم با دوستانم به آنجا میرویم». مادر حمزه اضافه میکند: «باور میکنید از اینجا تا گلزار شهدا پیاده میرود و برمیگردد؟ این کار را هم از پدرش به ارث برده است. تا سرم را میچرخانم میبینم حمزه ساعت ده یازده شب بیرون زده و دارد پیاده به گلزار شهدا میرود».
ندای ۹ ساله هم یک گوشه کنار مادر و خواهر برادرهایش نشسته. وقتی میپرسم کدام یک از بچهها با پدرشان صمیمیتر بود، همه بیدرنگ ندا را نشان میدهند. از آن حس و حال و غریب و گریههای یواشکی هم باید میفهمیدم که ندا بیشتر از دیگر خواهر و برادرهایش دلش برای پدرش تنگ شده. وقتی از پدرش میپرسم، بغض میکند و با لرزش صدای دخترانهاش میگوید «خیلی دلم برای بابا تنگ شُ…». پیش از آنکه جملهاش را تمام کند، بغضاش میترکد و سرش را در گریبان پنهان میکند. برای اینکه به حرف بگیرمش میپرسم «حالا که سر مزار بابا میری، چه چیزی به بابا میگی؟». جواب میدهد: «اون حرفایی که بهش نگفته بودمو میگم. بعضی وقتا با بچهها توی خونه دعوا میکردیم، ولی بابا نبود که بهش بگم. هروقت میخواستم با بابا حرف بزنم، میدیدم رفته سر کار. خیلی حرفا هست که نتونستم بهش بگم. خیلی حرفا…».
با حرفهای ندا خواهرها و برادرهایش هم میزنند زیر گریه. انگار برای دل همدیگر روضه میخوانند. به ندا میگویم دیگر داداشها اذیتت نمیکنند، خیالت راحت. سرش را تکان میدهد و تأیید میکند که «آره. دیگه اذیتم نمیکنن».
حسرت حرفهای نگفته/ دوستت دارم بابا!
نرگس دختر بزرگ خانواده است. او بیشترین خاطرات را از پدر دارد و دردی که از دوری پدر میکشد متفاوت از دیگران است. نرگس حسرت این روزهای غربت و بیپدری را اینطوری تعریف میکند: «من بابا را خیلی دوست داشتم. شاید بهش نگفته باشم، ولی خیلی دوستش داشتم. حالا حسرت میخورم که چرا وقتی زنده بود با او صحبت نکردم. آرزو دارم یکبار دیگر ببینماش تا بگویم چقدر دوستش دارم. خیلی سخت است کسی را از دست بدهی و حرفهایت را به او نگفته باشی. این چیزها توی دل آدم میماند. دل آدم باد میکند».
خاطرات پدرش پیش چشماش میآید و با بغض ادامه میدهد: «من ۱۷ سالم است. توی این ۱۷ سال حتی یکبار نشده بود که بابا من را بزند یا دعوا کند. نصیحتم میکرد، مثلا میگفت باباجان وقتی بیرون میروی حجاب داشته باش، سرت پایین باشد، توی روی کسی نگاه نکن. خیلی من را نصیحت میکرد، ولی دعوا نه».
شهید بامری تنها نانآورمان بود؛ مسئولین حمایت کنند
زندگی با شش بچه قد و نیمقد، بدون حضور پدر سخت است. خیلی سختتر از آنکه من بتوانم تصور کنم. با حضور شهید بامری هرطور که بود زندگی بچهها میگذشت، اما حالا بدون شهید چطور میخواهند سر کنند؟ همسر شهید میگوید: «تنها نانآور خانه ما همسرم بود. بعد از شهادت سعید ما هیچ شغلی نداریم. اکثر بچههای ما هم کم سن و سال هستند. نرگس بچه بزرگ ماست که دختر است و نمیتواند کار کند. پسر بزرگمان حمزه است که خودش هنوز نوجوان است. خانهای که در آن ساکن هستیم، ماهی ۵ میلیون اجاره دارد. امیدوارم مسئولین به ما کمک کنند و به ما سرپناهی بدهند».
آنطور که میفهمم از شش فرزند شهید، تنها دو نفرشان درس میخوانند؛ محمدرضا و ندا. بقیه بچهها به خاطر هزینههای تحصیل و شهریهای که از مهاجرین دریافت میکنند، امکان ادامه تحصیل نداشتهاند. همه آنها دوست دارند درس بخوانند، ولی شهریه چند تا بچه به اضافه هزینههای کیف و دفتر و لوازم تحریر و لباس و… خیلی بیشتر از حد توانشان است. محمدرضا و ندا را به سختی ثبتنام کردهاند، ولی نرگس و حمزه و محمدرضا قید درس را زدهاند تا فشار بیشتری به پدرشان وارد نکنند. حالا که شهید سعید بامری به شهادت رسیده است، خوب است که فرزندان شهید با حمایت بنیاد شهید به مدرسه بروند.
ساناز دیگر دختر شهید درباره پدرش میگوید: «از اینکه بابا به شهادت رسیده، خوشحالم. خوشحالم که به آرزویش رسید. آرزوی بابا شهادت بود. همیشه این را میگفت که دوست دارد شهید شود. فقط از این ناراحتم که دیگر کنارمان نیست. حالا واقعا دختر حاج قاسم سلیمانی را درک میکنم. حالا میفهمم از دست دادن پدر یعنی چه».
ایران را مثل وطن خودمان میدانیم
رو به همسر شهید میگویم «بعضیها میگویند حاج قاسم سلیمانی چه ربطی به مهاجران دارد که در سالگرد او شرکت میکنند؟ چه جواب دارید؟». خیلی قاطعانه و جدی میگوید: «بگذارید بگویند. هرکسی هر حرفی میخواند بزند. ما که دوستش داشتیم و داریم. حاج قاسم هم در راه وطناش شهید شد، هم در راه اسلام. ما هم توی ایران زندگی میکنیم و ایران را مثل وطن خودمان میدانیم. او برای امنیت ما هم شهید شد».
سعیدآقا دایی بچهها آرام به جمع اضافه شده و از گوشه اتاق حرف خواهرش را تکمیل میکند: «حاج قاسم فقط برای ایرانیها نبود. برای ما همه مسلمانها بود. دوست همه بود». بعد درباره شهید میگوید: «خدا رحمتش کند. واقعا با همه فرق میکرد. درستاش هم همین است؛ کسی که خدا دوستش داشته باشد با همه آدمها فرق میکند. هم اخلاقش، هم صحبت کردنش. همیشه میرفت گلزار شهدا. خداییش من خودم کم میرفتم. به او میگفتم سعید چرا میروی؟ نرو! میگفت من نمیتوانم، باید هر چندروز یکبار به حاج قاسم سر بزنم. همه مراسمها را میرفت. میگفت من که نمیتوانم توی مسائل مالی به این مراسمها کمک کنم یا قدمی برای شهید بردارم، پس بهتر است که با حضورم کمک کنم».
مردم ایران و افغانستان با هم هیچ اختلاف و مشکلی ندارند
همسر شهید خانم بامری یاد خاطرهای میافتد و میگوید: «برادرزاده شهید چندوقت پیش مریض شده بود و خانواده درگیر درمان او بودند. یکبار قرار بود برای درمانش به تهران بروند. سعید به آنها دلداری میداد و میگفت خیالتان راحت، من میروم سر مزار حاجی و آنجا برای سلامتیاش دعا میکنم. به برادرش گفته بود شما بروید بیمارستان. من هم میروم سر مزار حاج قاسم. این دفعه فرق میکند. انشاالله این دفعه خوب میشود. به برادرش قول داده بود که من این دفعه هرجور شده از شهید میخواهم که شفای پسرت را از خدا بگیرد. رابطه شهید بامری با حاج قاسم اینطوری بود. محرم اسرار و دلتنگیها و مشکلات سعید بود».
خانواده بامری همه متولد ایران و بزرگشده ایران هستند. با اینکه آنها را در رسانهها «مهاجر افغانستانی» و «اتباع بیگانه» معرفی میکنیم، اما آنها خودشان را متعلق به ایران میدانند. وقتی از تفاوت بین ایرانی و افغانستانی میپرسم جواب میدهند: «ما با مردم ایران خیلی همدلی داریم. همه ما مسلمان هستیم و برادریم. انشاءالله تا دنیا باشد، این رابطه خوب باشد. تا حالا نشده با هیچ ایرانی به مشکل بخوریم. الآن سی سال است که ما در ایران زندگی میکنیم و حتی یکبار نشده که با هم مشکل داشته باشیم. در این منطقه همه ما را میشناسند و ما هم با همه همسایگان ایرانیمان رابطه خوب و عالی داریم. شاید در فضای مجازی یک عده تخم کینه و تفرقه بین ما بکارند، ولی در جامعه هیچ مشکلی بین مردم وجود ندارد».
بچهها راه پدرشانشان را ادامه میدهند
همسر شهید با اینکه این روزها تنهایی را عمیقا درک میکند و میداند که بزرگ کردن شش فرزند بدون پدرشان کار سختی است، گلایهای ندارد و میگوید: «ما از اینکه همسرم شهید شده است، ناراضی نیستیم. مرگ حق است، ولی شهادت لطف خداست و قسمت هرکسی نمیشود. خوشحالیم که سعید در راه خوبی جانش را از فدا کرده است. انشاالله که آن دنیا ما را هم شفاعت کند. امروز سر مزار حاج قاسم رفته بودم. گریه کردم و گفتم حاجی دیدی سعید هم آمد کنار شما و همسایه شما شد؟ به سردار سلیمانی گفتم سعید واقعا شما را دوست داشت، مشخص شد که شما هم دوستش داشتی. هرکس هرچه که میگوید بگوید. شهید ما حالا همسایه حاج قاسم است. چی از این قشنگتر و بهتر؟».
بغضاش را فرود میخورد و ادامه میدهد: «فقط آرزو به دل ماندم که نشد با او خداحافظی کنم. این خیلی اذیتم میکند، خیلی. دوست شدم یک دل سیر با هم حرف بزنیم. وقتی داشت میرفت دیدماش. داشت نگاهم میکرد. من توی آشپزخانه بودم. از توی پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم که او هم دارد نگاهم میکند. این آرزو به دلم ماند که چرا خداحافظی نکردم و حرفهایم را بهش نزدم. نمیدانستم این آخرین دیدارمان است… خیلی همدیگر را دوست داشتیم. واقعا از همدیگر راضی بودیم. هیچکدام از بچهها هم از پدرشان ناراضی نیستند. حالا هم میدانیم که بدون شهید زندگی سخت میشود، ولی باز هم نمیگوییم چرا شهید ما را تنها گذاشت. شهادت قسمتاش بود. انشاالله بچهها هم بزرگ میشوند و راه پدرشان را ادامه میدهند».
هرچه بیشتر درباره شهید بامری صحبت میکنند، یادآوری خاطرات سختتر میشود و آه و حسرتها بیشتر: «شوهرم خیلی خوشاخلاق بود. این بیشتر من و بچهها را میسوزاند. بچهها میگویند یکبار نشد که بابا ما را بزند یا سرمان داد بزند. خدا شاهد است فقط یکبار یکی از بچهها را دعوا کرد و دست رویش بلند کرد. آن هم نه اینکه دعوا و کتککاری راه بیندازد. یکبار با نرگس دعوا کرده بود و با دستش یکبار او را زده بود. یادم نمیرود؛ بعدش آمد و نشست حسابی گریه کرد. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت به نرگس گفتم این کار را بکند، انجام نداد و من هم زدماش. هیچوقت بچههایم را نزد و حرف بد به آنها نزد. هیچوقت».
با اینکه خانواده بامری زندگی خیلی سادهای دارند و این از منزل اجارهای شهید در حاشیه کرمان مشخص است، هیچوقت سر پول با خانواده مشکل نداشتند: «کار شهید طوری بود که خیلی پول درنمیآورد. با شش تا بچه زندگی به سختی میگذشت، ولی میگذشت. ولی هیچوقت سرش غر نزدم که چرا دیگران پولدار هستند و ما نه؟ من هم یادم نمیآید بچهها به پدرشان گفته باشند بابا چرا برای ما آن اسباببازی را نمیخری. قدردان پدرشان بودند و هیچوقت سر این مسائل با پدرشان بحث نداشتند. هروقت خرج و مخارج زندگی به او فشار میآورد، سر مزار حاج قاسم میرفت و با شهید سلیمانی درددل هم میکرد. یکبار تعریف میکرد که سر مزار حاجی رفته بود و به حاج قاسم گفته بود من خرج شش نفر را چطوری بدهم؟ خودت کمک کن».
آخرین باری که شهید پشت تلفن خندید
خاطرات شهید بامری تمامی ندارد. من هم دوست ندارم با یادآوری آن فرزندان شهید را بیشتر اذیت کنم. از خانم بامری میپرسم از روز حادثه چیزی به یاد دارید؟ تعریف میکند: «آن روز فقط خود شهید به گلزار شهدا رفته بود. ما مهمان داشتیم و باید از مهمانها پذیرایی میکردیم. البته بچهها میتوانستند بروند، ولی نمیدانم چه شد که نرفتند. خودم هم تعجب کردم. بعد از انفجار اول بود که سعید به من زنگ زد و گفت زهرا! اینجا انفجار شده. من یک لحظه ترسیدم. با اینکه بچهها توی خانه بودند، یک لحظه حواسم پرت شد؛ گفتم بچهها کجا هستند؟ گفت بچهها که توی خانهاند. به دور و برم نگاه کردم و دیدم آره، بچهها توی خانهاند. خواست خدا بود که بچهها آن روز گلزار شهدا نبودند. دلیل شک و نگرانی من هم این بود که بچهها همیشه میرفتند سر مزار حاج قاسم. وقتی که خیالم راحت شد گفتم چرا ایستادی؟ زودتر بیا خانه. با خنده گفت باشه، دارم میآیم. نمیدانم چرا میخندید، ولی با خنده جوابم را میداد».
خیالش جمع میشود که اتفاقی برای شهید نیفتاده و برای اینکه هنگام برگشت از گلزار شهدا از همسرش پذیرایی کند، خودش را سرگرم پختن غذا میکند: «من خاطرجمع شدم که سعید به زودی میرسد خانه. برای همین رفتم برنج گذاشتم تا غذا درست کنم. چیزی نگذشت که گوشیام زنگ خورد. برادرم بود. گفت زهرا! سعید آمد؟ گفتم نه. با تلفناش یکجوری شدم. به برادرم گفتم سعید همین الآن با من صحبت کرد؛ حالش خوب است. داشتم حرف میزدم که گوشی را قطع کرد. دوباره و سهباره به گوشی سعید و برادرم زنگ زدم، اما هر چقدر تماس میگرفتم بیفایده بود. نگران شدم و سریع برای مزار شهدا تاکسی گرفتم. توی ماشین بودم که برادرم به من زنگ زد و گفت تو را به خدا برگرد. اینجا وضع بیمارستان خیلی خراب است و هیچی مشخص نیست. بعد هم گفت که قرار است دوباره اینجا بمبگذاری کنند، بهتر است برگردی».
با اصرار برادرش به خانه برمیگردد، اما دلش هزار راه میرود: «آن شب تا صبح نشستیم و گریه کردیم. اول باورم نمیشد، چون خود سعید با من تماس گرفته بود، با من حرف زده بود، گفته بود که دارم میآیم. ظاهرا همان موقع در حالی که به سمت خروج از گلزار شهدا حرکت میکند، انفجار دوم اتفاق میافتد و سعید شهید میشود».
با اینکه سبزه بود، صورتاش سفید و نورانی شده بود
یکی دو روز طول میکشد تا بفهمند شهید بامری مجروح شده و در آیسیو بستری است. یکی دو روزی که جزو سختترین لحظات عمرشان است: «تعداد شهدا و جانبازان حادثه آنقدر زیاد بود که یکی دو روز طول کشید تا بفهمیم سعید مجروح شده است. وقتی فهمیدم همسرم مجروح شده، امیدوار بودم که خوب میشود. موقعی که بستری بود، به هر سختی که بود خودم را بالای سرش رساندم. دیدم سرش خیلی ورم کرده و یک چشماش هم باز است. شهید هنوز زنده بود و داشت نفس میکشید. چهرهاش نورانی و سفید شده بود. من تعجب کردم. گفتم خدایا شوهر من که سبزه است، چرا سعید اینقدر سفید و نورانی شده است؟».
بعد حمزه را نشان میدهد و ادامه میدهد: «پوست سعید مثل پسرم حمزه سبزه بود، ولی آن روز سفید شده بود. به خودش هم گفتم. گفتم سعید تو چقدر سفید شدهای! انگار نور انداختهاند روی صورتت! همینطور که به شهید نگاه میکردم انگار یک پردهای افتاد روی چشمهایم. چشمهایم تاریکی رفتند و بیحال شدم. با همان حال مرا به خانه آوردند و من در تمام آن مدت فکر میکردم که سعید حالش خوب میشود. ساعت دو یا سه شب بود که تماس گرفتند و گفتند شهید تمام کرده است» …
مسئولین بنیاد شهید خانواده شهدا را فراموش نکنند!
درد فراق و دوری شهید یک کنار، تنهاییهای بعد از شهادت شهید بامری هم یک کنار. همسر شهید بامری درباره روزهای سختِ بعد از شهادت شهید بامری میگوید: «حالا من و این بچهها تنها ماندهایم. خدا به برادرم خیر بدهد که کمکمان میکند و نیازهای ما را رفع میکند. پیگیریهای شهید را هم برادرم انجام میدهد، ولی، چون مدرک درست و حسابی ندارد هرجایی میرود کلی اذیت میشود. هر ادارهای که میرویم میگویند کارت ملی بدهید. یک جا پشت در میمانیم. یک جا نیاز به واسطه داریم. انتظاری که ما داریم این است که کمک کنند مدارک بچهها و داییشان درست شود. چون بعد از شهید بامری، الآن تنها کسی که ما داریم برادرم است».
از خانواده شهید میپرسم در این مدتی که از حادثه تروریستی کرمان گذشته است، کسی به شما سر زده است؟ جواب میدهد: «نه، هنوز کسی به ما سر نزده است. فقط دو سه روز اول چندنفری آمدند، اسم شهید و بچههای شهید را نوشتند و رفتند. بعد از آن دیگر کسی به ما سر نزده و از وضعیت ما خبر ندارد». این بیخبری را روی حساب این میگذارم که تعداد شهدا و جانبازان حادثه تروریستی کرمان زیاد بوده و مدتی طول میکشد تا مسئولین بنیاد شهید و دیگر نهادها برای دلجویی و همراهی و همدلی با خانواده شهدا به آنها سر بزنند. امیدوارم با دور شدن از این حادثه، خانوادههای ایرانی و افغانستانی که عزیزانشان را در این حادثه از دست دادند فراموش نشوند و از یاد نروند. بسیاری از این خانوادهها همسر و پدر و بزرگ خانوادهشان را از دست دادهاند و نیازی به توضیح ندارد که نیازمند همراهی و همدلی و حمایت مسئولین هستند.
منبع: ایسنا