وب گردی

یک شهر شبیه حاج قاسم شده بود!

همان ابتدا که خبر حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان را شنیدم، این جمله سردارسلیمانی در ذهنم تداعی شد که؛ «ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم.»، اما خبر تلخ بود و بهت آور. در روزی که همه دوستداران حاج قاسم آمده بودند برای برگزاری چهارمین سالگرد حاج قاسم، بار دیگر کینه‌توزان با حمله تروریستی داغ بر دلمان گذاشتند و شاهد شهادت زائران حاج‌قاسم شدیم. یکی از شهدا میلاد شادکام است.

 نوجوان ۱۱ ساله‌ای که مرور عکس‌ها و دل نوشته‌هایش مرا بر آن داشت که با مادرش گلنسا شادکام همکلام شوم. میلاد تلاش می‌کرد که خُلقاً و خَلقاً شبیه حاج قاسم شود. از شعر‌های شهدایی و رجز خوانی‌اش برای دشمنان گرفته تا انگشتر‌های شبیه انگشتری حاج قاسم که می‌خرید و به دوستانش هدیه می‌داد.

 او از مهربانی و دل بزرگ میلاد برای ما گفت تا رسید به وضعیت دو فرزند جانبازش، مهدیه و طاها. او از نامه میلاد هم گفت که صبح روز حادثه به مادر داده و روزش را به او تبریک گفته است او از شنیدن خبر تلخ شهادت تا حیرانی‌اش در بیمارستان‌ها برای پیدا کردن پیکر فرزند شهیدش روایت کرد. گفتیم و شنیدیم و شد این نوشتار پیش رو. در ادامه با علی شادکام برادر شهیده سعیده شادکام هم به گفتگو نشستیم تا از خلقیات خواهر شهیدش برایمان روایت کند.

شهیده سعیده شادکام

  مادرخوبم روزت مبارک
با گلنسا شادکام مادر میلاد همراه می‌شوم. مادری که ۱۳دی ماه سال ۱۴۰۲ بهترین هدیه روز مادرش را از فرزندش گرفته بود. او از شهید ۱۱ ساله خانه‌اش می‌گوید؛ در سالروز شهادت حاج قاسم میلاد، دخترم مهدیه، خواهرم و دختر برادرم به گلزار شهدای کرمان رفتند. هفته قبل از سالگرد حاج قاسم میلاد می‌خواست همراه سعیده و زهرا به مشهد برود که من اجازه ندادم. میلاد دلتنگ زیارت امام رضا (ع) بود. پسرم طا‌ها هم همراهشان به گلزار شهدای کرمان رفت. 

شهید میلاد شادکام

میلاد قبل از رفتن هدیه روز مادر را به من داد و رفت. هدیه‌ای که برای همیشه به یادگار از او برایم خواهد ماند. وقتی برگه نقاشی را که برای من کشیده بود به من داد، گفت؛ «مادر جان ببخش که پول ندارم تا بتوانم برایت هدیه‌ای بخرم.» او برایم نقاشی کشیده و کنار آن شعر‌نوشته بود؛ «مادر خوبم روزت مبارک. به تو سلام می‌کنم تا خانه عروجم با دعای تو بنا شود و دلم در آسمان آبی مهرت رها شود. روزت خجسته، لبانت پر خنده و دلت شاداب و سرزنده باد. 
بوی بهشت می‌دهد دست دعای مادرم. 
اگر پادشاه بودم …
و نوشته هایش همین جا به پایان رسیده بود.»

آری! انگار همه حرف‌های میلاد به انتهای خود می‌رسد. دیگر حرفی برایش نمی‌ماند. او با خود قرار می‌گذارد وقتی پادشاه شد همه آنچه برای مادر در ذهن دارد را عملی کند. حالا او به مقامی والا رسیده، مقامی‌که می‌تواند دستگیر بسیاری شود. خدا به او مقام شفاعت عطا کرده، مقامی که بسیاری سال‌ها و سال‌ها در انتظارش هستند و در حسرت رسیدن به مقام شهدا غبطه می‌خورند. 

گلنسا دیگر توان صحبت کردن و روایت از میلادش را ندارد… بغض می‌کند و اشک هایش، ما را هم به سکوت وا می‌دارد… برای لحظاتی خودم را جای او می‌گذارم، چگونه می‌توان همه دلتنگی‌های بعد از شهادت فرزند را تاب آورد. مادر می‌گوید؛ میلاد سال گذشته من را هم با خودش به مراسم حاج قاسم برد و من همراهش بودم. اما امسال نتوانستم همراهی‌اش کنم. مادر یاد قول زیارت میلاد هم می‌افتد و می‌گوید؛ میلاد به من گفت، غصه نخور مادر، پول‌هایم را جمع می‌کنم و خودم شما را به زیارت می‌برم. 
 
 از خبر شهادتش شوکه شده بودم
وقتی می‌پرسم که چطور متوجه شهادت میلاد شدی آهی عمیق می‌کشد و می‌گوید؛ مهدیه دختر بزرگم همراه دو برادرش میلاد و طا‌ها به گلزار شهدا رفته بودند. او بعد از حادثه تروریستی با من تماس گرفت و گفت؛ مامان زود خودت را برسان، زود بیا که میلاد شهید شده! شوک شده بودم، از مهدیه پرسیدم چطور ممکن است؟ مهدیه که خودش هم مجروح شده بود گفت مامان بمب‌گذاری شده! دیگر نتوانستم در خانه بمانم. به سمت بیمارستان افضلی‌پور حرکت کردم. خیلی شلوغ بود، خیلی دنبال بچه‌ها گشتم. طا‌ها را میان مجروحین پیدا کردم و دخترم مهدیه هم آنجا بود. او هم به شدت زخمی شده بود…

سراسیمه و مضطرب به دنبال میلاد بودم. او کنار خواهر و برادرش نبود. رفتم بیمارستان با هنر، در بیمارستان با هنر شهید نوجوانی را به من نشان دادند که گمان می‌کردند میلاد است، اما پسرم نبود. هوا روشن شده بود که رفتیم به سمت پزشکی قانونی، پیکر میلاد را آنجا دیدم و او را پیدا کردم. 

مادر از زبان مهدیه خواهر میلاد که در روز حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان همراهش بود، ماجرای شهادت میلاد را روایت می‌کند و می‌گوید؛ «مهدیه به من گفت من به میلاد قول داده بودم که طبق روال چند سال پیش، باز هم به گلزار شهدا می‌رویم. او هم خودش را آماده کرده بود به دوستانش زنگ زده بود که حتماً شما هم به گلزار شهدا و مراسم سالگرد شهادت حاج‌قاسم بیایید، ولی دوستانش مریض شده بودند و نتوانسته بودند سر قرارشان حاضر شوند. 

من و میلاد و طا‌ها برادر کوچکترمان به همراه اکرم (سعیده) و زهرا روانه گلزار شدیم. من و زهرا و سعیده در مسیر خاطرات سفر مشهد هفته گذشته خود را مرور می‌کردیم و بسیار شاد بودیم. من و زهرا و سعیده باهم از مشهد لباس و شلوار و پالتو خریده بودیم آن هم یک شکل! و آن روز ۱۳دی هم لباس‌هایمان را پوشیده بودیم. حال و هوای گلزار بسیار دوست داشتنی و آرامش بخش بود. انگار از همه ایران به گلزار آمده بودند، دقیقاً نزدیک‌های ظهر بودیم رسیدیم کنار موکب‌ها. میلاد گفت؛ برویم کفش‌هایمان را واکس بزنیم. حتی از من خواست از کفش‌های تمیزمان عکس هم بگیرم. 

وقتی سر مزار حاج قاسم رسیدیم به رسم همیشه سنگ مزار حاج قاسم را بوسید. کمی بعد از زیارت قبور شهدا به سمت پایین گلزار برگشتیم. نزدیک‌های زیرگذر گنبد جبلیه بودیم که آن صدای وحشتناک بلند شد یادم است بچه‌ها ترسیده بودند، برای میلاد و طاها، از یکی از موکب‌ها شربت زعفران گرفتم، خوردند و کمی ترسشان رفع شد و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم در نتیجه به سوی مسیر اتوبوس‌ها رفتیم و با اتوبوس به کنار تخت دریایی قلی بیگ (محل انفجار دوم) رفتیم آنجا یادم است ۱۰ دقیقه‌ای منتظر شدیم من درخواست ماشین اینترنتی داده بودم، اما گویا ترافیک بود و خبری از ماشین نبود. بچه‌ها خسته شده بودند همانجا کنار چمن ایستاده بودیم که احساس کردم به یکباره زمین لرزید و ما به زمین افتادیم. 

 وقتی هوشیار شدم دیدم من کنار سعیده افتاده‌ام. سر اکرم روی دست من است و پای زهرا روی پای من، کمی آن طرف‌تر میلاد و طا‌ها برادر کوچکم کنار هم افتاده بودند. پیش خودم فکر کردم بی‌هوش شده ایم، اما صدای یک نظامی را شنیدم که می‌گفت انفجار، انفجار و من احساس می‌کردم. بمب زیر سر من است!»
 
 صدای جیغ زدن طا‌ها آزارم می‌داد
 دخترم از آن لحظات تلخ و وحشتناک اینگونه روایت می‌کرد؛ «هرچه سعیده را تکان دادم انگار خواب بود. سرم را بالا گرفتم تمام بدن و لباس‌هایش سالم بود، زهرا نیز سالم بود. فقط صدای جیغ زدن طا‌ها آزارم می‌داد که می‌گفت؛ مهدیه! میلاد نفس نمی‌کشد! یعنی مرده؟ و من از حضرت عباس خواستم قوتی به من بدهد که بتوانم برادرم را آرام کنم به زور او را در آغوش گرفتم؛ در همین حین نگاهی به اطرافمان انداختم. کاش هیچگاه آن صحنه‌ها را نمی‌دیدم. دست و پای قطع شده و زن و بچه‌هایی که غرق خون بودند… لحظات سنگین و سختی را گذراندیم. کمی بعد یک نفر لباس شخصی ما را سوار ماشین کرد که به بیمارستان برساند. من صدای بیسیم‌اش را می‌شنیدم. تمام دست و صورتم خونی بود و طا‌ها از دیدنم وحشت زده شده و جیغ می‌زد. بدنم می‌سوخت و تمام ماشین آن مرد مهربان پر شده بود از خون. هرکس بود خدا خیرش بدهد به بیمارستان که رسیدیم خودم مشخصات‌مان را گفتم و بعد هم از حال رفتم.» دخترم پیکر شهیدان سعیده و زهرا را که همراه هم بودند را دیده بود. می‌گفت؛ سعیده و زهرا انگار خواب بودند. آرامش عجیبی بر چهره داشتند. 
 
 سردار دلیر ایرانی، سلیمانی
مادر در ادامه می‌گوید؛ گاهی که به رفتار و کار‌های میلاد فکر می‌کنم، دلم می‌سوزد و جگرم آتش می‌گیرد؛ که چطور درآن حال و هوای بچگی این کار‌ها به ذهنش می‌رسید. او از خودش فیلمی درست کرده بود و در آن کلیپ شعر حماسی و انقلابی «سردار دلیر ایرانی سلیمانی» را لب خوانی کرده بود. او عاشق حاج‌قاسم بود. آنقدر که چند انگشتر شبیه انگشتری حاج قاسم خرید و به دوستانش هدیه داد. می‌گفت؛ آنها هم از انگشتر‌های حاج قاسم داشته باشند. چند تایی از آن انگشتر‌ها را هنوز دارم. چند فیلم هم از او داریم که برای حاج قاسم شعر خوانده است. 

مادرانه‌هایش به رابطه طا‌ها و میلاد می‌رسد، روایت و خاطرات پسر‌ها را که مرور می‌کند، بیشتر دلتنگی به سراغش می‌آید، می‌گوید؛ یکی از کار‌هایی که میلاد به آن علاقه داشت، آموزش و حفظ قرآن بود. او خیلی هوای داداش کوچکش را داشت. دو روز قبل از شهادتش میلاد طا‌ها را از مسیرکوچه تنها به خانه فرستاده بود، گفته بود کم‌کم باید خودت مسیر را یاد بگیری و به خانه بروی. پسرم طا‌ها هم از این حرف میلاد گریه‌اش گرفته بود. خیلی با هم رفیق بودند. میلاد نه تنها برادر بزرگ‌تر، بلکه یک دوست خوب برای طا‌ها بود. 
 
 باور شهادت برادر
مادر می‌گوید: «روز حادثه در بیمارستان وقتی طا‌ها به هوش می‌آید، سراغ میلاد را می‌گیرد، مهدیه به او می‌گوید، میلاد زخمی است، طا‌ها می‌گوید، خب اگر زخمی است چرا او را کنار من نمی‌آورند؟ مهدیه هم گفته بود، حالش که بهتر شود، می‌آورند پیش شما. باید کمی صبر کنی.»
 طا‌ها چند روزی صبر می‌کند. طا‌ها از بیمارستان هم مرخص می‌شود، اما خبری از برادر نمی‌شود. حالا او راهی خانه است و نمی‌داند قرار است خبر شهادت برادر را بشنود، خبر را می‌شنود، اما باور شهادت میلاد برایش کار راحتی نیست! اما باید حقیقت را بپذیرد… او نه برادر که بهترین رفیق خود را از دست داد. 
حرف‌های مادرانه تمامی ندارند، با حسرت می‌گوید؛ میلاد قبل از شهادت به من گفت مادر من یک خوابی دیدم، اما من اهمیت ندادم که از او سؤال و پرس‌وجو کنم که چه خوابی دیده است؟!
با خودم می‌گویم، کاش می‌پرسیدم که چه خوابی دیده؟! کاش می‌دانستم، اما گاهی می‌گویم، چه فرقی می‌کند، خوابش هر چه بود به شهادتش تعبیر شد و برای میلادی که حاج قاسم را دوست داشت و او را الگوی مردانگی و غیرت می‌دانست، چه عاقبتی از این بهتر! 
 
 نان حلال کارگری!
با خودم می‌گویم شاید شهادت و این عاقبت بخیری که نصیب بچه‌ها شد به رزق حلالی برگردد که همسرم به زحمت به خانه می‌آورد. همسرم کار بنّایی می‌کرد. با زحمت نان حلالی به خانه می‌آورد و همه چیز خوب بود تا اینکه سال ۱۳۹۶ همسرم حین کار بنایی، از داربست افتاد و پایش از لگن به شدت آسیب دید. از آن به بعد دیگر توان کار کردن ندارد. بچه‌ها در تأمین مایحتاج خانه کمکم می‌کردند. آنها خیلی زود بزرگ شدند، آنقدر که برای رفع مایحتاج زندگی، بهشان تکیه می‌کردم. 

هر چند زندگی ما به سختی می‌گذشت، اما گله‌ای نداشتیم. خدا را شاکرم بچه‌های خوبی تربیت کردم. وقتی بچه‌ها چیزی لازم داشتند و من می‌گفتم پولی ندارم تا آن وسیله را برایتان بخرم، کوتاه می‌آمدند. 

دو روز قبل از شهادت میلاد به او گفتم چیزی ندارم که برای خوراکی مدرسه بتوانی ببری! حرفی نزد. بعد کمی پول تهیه کردم و فردای آن روز به میلاد دادم تا برای خودش و برادرش بتواند خوراکی بخرد، بعد متوجه شدم میلاد با آن پول فقط برای طا‌ها خوراکی خریده بود. گذشت او در این سن ستودنی بود. 
 
 وعده‌هایی که عملی نشد…
در پایان همکلامی ما، مادر کمی گله‌مند است، از وعده‌های مسئولانی که به خانه‌شان آمدند و رفتند تا قول‌هایی که هیچگاه عملی نشد. از میزان درصد جانبازی فرزندانش طا‌ها و مهدیه تا درمان و وضعیت جسمی‌شان که با این شرایط خانه و زندگی گلنساخانم بار دیگری به دوش او و همسرش انداخته، گله‌مند است، اما باز هم خداراشکر می‌کند و می‌گوید: «روزی‌رسان خداست. ما به وعده هیچ کدامشان دل‌خوش نکرده‌ایم و توکل‌مان به خداست. همانطور که میلاد در زندگی کوتاه خود هوای اهل خانه را داشت، قطعاً حالا که شهید شده و جایگاه والایی پیدا کرده، خودش به اذن خدا هوای ما را خواهد داشت.»
نقاشی‌های به جا مانده از میلاد، عکس‌ها و فیلم‌هایی که به یادگار از او و خانواده برجای مانده را که مرور می‌کنم همه‌شان پر از شادی و خنده است. پر از شور و امید؛ که نشان می‌دهد خانواده شادکام خانواده شادی بودند.

منبع: روزنامه جوان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا