شهادت در اولین روز خادمی
۰۷:۵۰ – ۱۷ تیر ۱۴۰۳
شهیده مریم قوچانی، دخترش فاطمه دهقانی و نوه دو سالهاش زهرا از مشهد برای شرکت در مراسم چهارمین سالگرد شهادت حاجقاسم سلیمانی به گلزار شهدای کرمان مشرف میشوند که در ۱۳ دیماه بر اثر حمله تروریستی، مریم قوچانی و فاطمه دهقانی به شهادت میرسند و زهرا جانباز میشود. شهیده فاطمه دهقانی از ناحیه جمجمه سر آسیب جدی میبیند و دچار مرگ مغزی میشود که طبق وصیت این شهیده و رضایت خانوادهاش اعضای بدنش اهدا میشود. برای آشنایی با این دو شهید بزرگوار خانواده دهقانیها با امیر دهقانی فرزند شهیده مریم قوچانی و برادر شهیده فاطمه دهقانی همراه میشویم.
شاگرد زرنگ کلاسهای قرآن
امیر دهقانی فرزند شهیده مریم قوچانی و برادر شهیده فاطمه دهقانی است. همراهی مان میکند تا با همین دل شکسته با همان بغضهای گلو گیر بتواند راوی زندگی مادر و خواهری شود که حالا نبودشان خانه و کاشانهشان را ویران کرده است. فرزند شهیده مریم قوچانی ابتدا از مادر برای ما روایت میکند و میگوید: «مادرم مریم قوچانی متولد سال ۱۳۳۷ مشهد بود. ما دو خواهر و دو برادر هستیم که یکی از خواهرهایم به نام فاطمه دهقانی همراه مادرم در ۱۳ دی ۱۴۰۲ در گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید. مادر و پدرم قبل از انقلاب سال ۱۳۵۷ با هم ازدواج کردند. یک سال بعد هم من متولد شدم. پدرم نظامی و از نیروهای هوانیروز ارتش بود.
ما مدتی در کرمان و اصفهان زندگی و بعد هم به مشهد مهاجرت کردیم و برای همیشه در مشهد ماندگار شدیم. خانواده ما یک خانواده معتقد و مذهبی بود. مادرم دیپلم داشت و مدارکش را برای استخدام معلمی تقدیم کرده بود که پدرم مخالف اشتغال او بود و مادرم هم مدارکش را پس گرفت و خانهدار شد، اما شوق کسب دین و فراگیری علم در او همیشگی بود. وقتی ما در اصفهان سکونت داشتیم مادر در کلاسهای تفسیر قرآن خانم قاضی شرکت میکرد. بعد هم که به مشهد مهاجرت کردیم او در مشهد کلاسهای قرآنش را ادامه داد. مادر برای تمام هفتهاش برنامهریزی داشت. بدون استثنا صبح چهارشنبه به حرم امام رضا (ع) میرفت. گاهی که پدرم در رساندن او به حرم تعلل میکرد، خودش را با اتوبوس به حرم میرساند. تنها زمانی که او در مسافرت بود برنامه صبح چهارشنبهاش عملی نمیشد، در غیر این صورت چیزی نمیتوانست مانع او شود. در کل باید بگویم کلاسهای قرآن و تفسیر مادر همیشگی بود.»
دست به خیر بود
فرزند شهیده در ادامه از دیگر شاخصههای اخلاقی مادرش اینگونه روایت میکند: «خیلی محجبه و مؤمن بود. حجاب برایش اهمیت زیادی داشت. بسیار هم مقید بود. الحمدلله تا زمان شهادت براین اعتقاد ایستاد. حجاب حضرت زهرایی را انتخاب کرد وایشان هم اجرش را با شهادت داد. مادرم خیلی دست به خیر بود. به اطرافیان و محرومان کمک میکرد. در میان بستگان اگر کسی را میدید یا میشناخت که مشکلی دارد، سعی میکرد گرهگشایی کند. او با پولهایی که پدر برای هزینههای خودش میداد به قولی از پولهای توجیبیاش برای کمک به دیگران استفاده میکرد. آنها را جمع و برای رفع مشکل اطرافیان هزینه میکرد. این خصلتش نشان میداد که وابستگی چندانی به مال دنیا نداشت. اینطور هم نبود که از این امورات خیرخواهانه ما خبر داشته باشیم، نه! بعدها متوجه شدیم.»
رعایت حجاب
یکی دیگر از شاخصههای اخلاقی مادر این بود که اصلاً دروغ نمیگفت. حتی اگر موضوع پیش آمده به ضررش هم تمام میشد، همیشه خدا و رضایت الهی را مدنظر کارهای خود قرار میداد.
مادرم همیشه سعی داشت تا آنجا که میشود، صدایش را نامحرم نشود؛ نامحرم خندههای او را نشنید و بسیار مراقب ارتباطش بود و در مقابلشان خیلی با وقار رفتار میکرد. خواهرم فاطمه هم همینطور بود. زمانی که ما به کرمان رفتیم، ببینیم چه اتفاقی افتاده و چه شده است، برادر شوهرهای خواهرم همه آمده بودند و از فاطمه و خوبیهای او برای من صحبت میکردند. آنها میگفتند فاطمه خانم اجر حفظ حجاب، متانت و ایمانش را با شهادت گرفت.
گامی برای ظهور امام زمان (عج)
مادر علاقه زیادی به امام زمان (عج) داشت. او برای شناخت بیشتر امام زمان مطالعه میکرد. یک روز که حجتالاسلام علیرضا پناهیان در سحرهای ماه مبارک رمضان با حضور در برنامه «ماه من» کتاب «حضرتحجت» را معرفی کرد، مادر آن را تهیه کرد. او صحبتهای آقای پناهیان را برای ما نقل میکرد و میگفت: «اخیراً دوستانی که در دفتر آثار آیتالله العظمی بهجت کار میکنند، کتابی را منتشر کردهاند به نام «حضرت حجت» که یک کتاب بسیار عالی است. این را تهیه کنند و بگذارند کنار سجادهشان. کتابی هم نیست که یکبار بخوانند و کنار بگذارند، هر روز یکی دو سه ورق را مطالعه کنند.»
مادر خیلی به این امور توجه داشت و وظیفه شرعی خودش میدانست که باید زمینهساز ظهور امام زمان (عج) شد. خوب به یاد دارم، خواهرم فاطمه و مادرم حدود هشت سال همراه هم به پیادهروی اربعین میرفتند. او فقط در روزهای اربعین به زیارت امامحسین (ع) میرفت. یکبار به او گفتم مادر اگر برای تأمین هزینه سفر به کربلا مشکلی است، من میتوانم شما را به زیارت کربلا بفرستم؛ همه هزینهها را هم خودم متقبل میشوم، اما مادرم میگفت نه پسرم من تنها در روزهای اربعین به کربلا میروم. حضور ما در این اجتماع بزرگ حسینی تأثیر زیادی دارد. ما باید زمینهساز ظهور امام زمان (عج) باشیم. مادر کتاب «حضرت حجت» را تا نیمه خواند و شهادت فرصتی نداد تا آن کتاب را به اتمام برساند.
مادرم بعد از خواندن این کتاب به ما گفت وقتی امام زمان (عج) بخواهند ظهور کنند، خونهای زیادی ریخته میشود، امیدوارم من هم جزو آنها باشم. مادر همه جلدهای تفسیر نمونه را هم تهیه کرده و آنها را نیز مطالعه میکرد. او قبل از پیروزی انقلاب دیپلمش را گرفت، با وجود اینکه میتوانست معلم شود، اما در خانه ماند. مادر کتابهای معنوی میخواند و ما را هم طبق آموزههای دینی تربیت میکرد و پرورش میداد. همه تلاشش این بود که ما را خوب تربیت کند. خواهرم فاطمه نمونهای از این نوع تربیت بود.
بدرقه حاج قاسم
فرزند شهیده از ارادت مادر به حاج قاسم میگوید: «مادر دهه اولیه فاطمیه همزمان با تشییع پیکر حاجقاسم در تهران حضور داشت. علاقه زیادی به حاجقاسم داشت. وقتی برای دیدار با خواهرم به تهران رفته بود در مراسم تشییع بزرگ در تهران شرکت و شهدا را بدرقه کرد. خودش را خادم امامرضا (ع) و امامحسین (ع) میدانست و برای مراسم و مناسبتهایشان سنگتمام میگذاشت. سال گذشته اربعین همراه با دامادمان و خواهرم به کربلا رفته بودند که در آنجا یک اتاق گرفته و آن را تجهیز کرده بودند و آن اتاق، موکبی برای پذیرایی از زائران امام حسین (ع) شد. آنها در همان اتاق کوچک برای زائران غذا درست میکردند. همه سالهایی که مسیر پیادهروی اربعین باز شد مادر و خواهرم بار سفر بسته و راهی شدند. حتی در زمان کرونا هم رفتند. در زمان کرونا یکمرتبه مرز باز شد، او و خواهرم از مرز عبور کرده بودند، اما دفعه بعد نتوانسته بودند از مرز عبور کنند. عشق به اهل بیت (ع) و شهدا همیشه در زندگی ما جاری بود.»
کوچکترین جانباز گلزار
در ادامه همکلامی از او میخواهم برادرانههایش را از شهیده فاطمه دهقانی روایت کند؛ از خواهری که رفاقتش با مادر آنها را تا پای شهادت کشاند. او میگوید: «فاطمه فرزند چهارم خانواده و متولد ۱۳۶۶ بود. او متأهل و دارای سه فرزند بود. فرزند اولش امیرعباس متولد سال ۱۳۹۳ و فرزند دومش زینب متولد ۱۳۹۶ و زهراجان که فرزند سومش است و زمان شهادت مادر دو سال داشت. زهرا کوچکترین مجروح حادثه تروریستی است. او در زمان انفجار در آغوش خواهرم فاطمه بود که ترکشها به کمر و طحال زهرا اصابت میکند و بعد از انتقال به بیمارستان طحالش را در میآورند، اما هنوز ترکشها در بدنش جا خوش کرده است.»
شوق حضور در گلزار
خبر حادثه تروریستی ۱۳ دی ۱۴۰۲ برای همه بهتآور بود. آن روز برای خانواده شهدا که اصلاً تصور شهادت عزیزانشان را نداشتند، بسیار سخت و تلخ گذشت. او از آن روز میگوید: «آن روز برای بازکردن گچ دست پسرم به بیمارستان رفته بودم. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که همسرم با من تماس گرفت و گفت پدر چند باری با شما تماس گرفته است، گویا شما پاسخشان را ندادید! گفتم نه من متوجه تماسشان نشدم. بعد به من گفت شنیدید چه شده؟ گفتم نه! میگویند در گلزار شهدای کرمان بمب منفجر شده است! کمی بعد پدرم با من تماس گرفت و گفت هر چه با مادر و خواهرت تماس میگیرم، کسی جواب نمیدهد. نگرانشان هستم. با رصد اخبار و شنیدههایی که برایمان تلخ بود، شبانه راهی کرمان شدیم؛ من، برادرم و پدرم. در مسیر به سمت کرمان بودیم که دوستان به ما اطلاع دادند، در فضای مجازی عکسی منتشر شده است. نگاه کنید که این زهراست؟ ما تصویر را دیدیم و نتوانستیم تشخیص دهیم دختر فاطمهجان است که مجروح شده، در آن تصویر سر زهرا باندپیچی شده و خونی بود. همسرش هم آن روزها در کربلا بود. دوستانی که با او ارتباط گرفته بودند، ماجرای گلزار را برایش روایت کرده و آن تصویر را برایش فرستاده بودند و همسرش تا آن تصویر را دید، گفت این زهرا دختر من است.»
درد مفقودالاثری
برادر شهیده در ادامه میگوید: «ما صبح به کرمان رسیدیم. صبح پنجشنبه خواهرهایم از تهران و مشهد آمدند و همگی برای پیداکردن نشانی از مادر و خواهرم به بیمارستانهای کرمان رفتیم. همسر فاطمه هم از کربلا به کرمان آمد. فاطمه از ناحیه سر به شدت مجروح شده بود و زهرا در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار داشت. ما ماندیم و بیخبری از مادر؛ هرچه میگشتیم از او دورتر و دورتر میشدیم؛ مادر مفقود شده بود. ما در ساعات انتظار برای پیداشدن نشانهای از مادر، حس و حال خانواده شهدای مفقودالاثر را تجربه کردیم. اصلاً خوب نبود. خودمان را به پزشکی قانونی رساندیم، اما مادر در میان شهدا نبود. باز هم راهی بیمارستانها شدیم، اما خبری نشد. همان شب از طریق بچههای مسئول ستاد بحران کرمان دوباره به پزشکی قانونی مراجعه کردیم. آنها گفتند دو شهید داریم که هنوز شناسایی نشدهاند. بیایید ببینید که بین این دو نفر مادرتان را میتوانید پیدا کنید یا خیر؟ آن بنده خدا که آنجا بود به ما گفت از چه طریقی میخواهید شناسایی کنید؟ گفتیم از دست و پایش؛ از چهره اش. چون مادر یک خال زیر لبش داشت. او گفت خانمی که اینجاست، اصلاً چهرهای برای شناسایی ندارد. گفتیم دستش؟! گفتند دستش هم سوخته است. برادرم گفت از کف پای مادر از ترکهای کف پایش میتوانیم او را شناسایی کنیم. نهایتاً مجاب شدند که به ما اجازه بدهند داخل برویم. بالای سر پیکر رفتیم، دستهای مادر سوخته و چیزی نمانده بود. بعد به ما گفتند پاهایش سالم مانده که ما تا پایش را دیدیم گفتیم بله این مادر ماست. ما از ناخن پای مادر او را شناختیم. بعد هم کفشهایش را به ما نشان دادند که مطمئن شویم. تا کفش مادر را دیدم، آن را شناختم. یادم آمد مادر این کفشهای راحتی را برای پیادهروی اربعین خریده بود و از آن استفاده میکرد. پای دیگر مادر از مچ قطع شده بود و از سر مادر تنها کمی از موهای پشتسرش باقیمانده بود. یک روز قبل از حادثه خواهرم و مادرم از مشهد با قطار به کرمان میروند و صبح روز ۱۳ دیماه به کرمان میرسند و در منزل یکی از دوستان اسکان پیدا میکنند. آنها بعد از خوردن صبحانه به شوق حضور در گلزار شهدای کرمان به سمت گلزار حرکت میکنند که در انفجار اول دچار حادثه میشوند.»
آخرین جهادش اهدای عضو بود
ما شب پیکر مادر را به مشهد آوردیم و شنبه پیگیر کارهای تدفین او شدیم و یکشنبه قرار بر تشییع مادر بود که در میان تشییع به ما اطلاع دادند فاطمه هم شهید شده است. فاطمه و همسرش مدتها پیش از این، کارت اهدای عضو گرفته بودند و خواهرم به شوهرش سفارش کرده بود که اگر من فوت کردم و امکان اهدای اعضایم بود، این کار را برای من انجام بدهید. دامادمان به فاطمه خانم میگوید از کجا معلوم که شما اول بروی؟ شاید من بروم. خواهرم گفته بود حالا هر کسی زودتر رفت برای دیگری این کار را انجام دهد؛ ان شاءالله. خواهرم پنج روز در بیمارستان بود. ما در مراسم تشییع مادر بودیم که دامادمان تماس گرفت و گفت: «به بابا بگویید که فاطمه هم شهید شده است. او کارت اهدای عضو داشته و میتوان اعضایش را اهدا کرد. تصمیم شما چیست؟ اگر اجازه میدهید اعضای او را اهدا کنیم. موضوع را با پدر در میان گذاشتم و او هم اجازه داد و رضایتنامه را نوشت و به کرمان فرستادیم و اهدای عضو انجام شد. قلب او به تهران و کبدش به شیراز رفت و کلیههایش هم در کرمان اهدا شد.»
خاطره تلخ روز مادر
فرزند شهیده در ادامه به روز قبل از شهادت باز میگردد و میگوید: «ما شب ۱۳ دی ۱۴۰۲ به خانه مادر رفتیم تا او را ببینیم تا روز مادر را به او تبریک بگوییم که در منزل نبود. پدر گفت مادر به گلزار شهدای کرمان رفته است. همان شب با مادر تماس گرفتم، او در قطار بود. متأسفانه صدای همدیگر را به خوبی نمیشنیدیم. دیگر نشد تلفنی صحبت کنیم. اتفاقاً قبل از این حادثه به همسرم گفتم امسال ولادت حضرتزهرا (س) با سالروز شهادت حاج قاسم یکی شده است بیا ما هم مثل خواهرم و مادرم که به کرمان رفتهاند، به گلزار شهدا برویم که شرایط سفر پیش نیامد، اما شهادت مادر و مجروحیت فاطمه در گلزار شهدا ما را به آنجا کشاند. به مادرم گفتم آمدهام روز مادر را تبریک بگویم، اما حقیقت این است که حضرتزهرا (س) بهترین هدیه یعنی شهادت را در روز مادر به او داد. خاطره تلخ از دست دادن مادر در روز مخصوص به خودش (روز مادر) در ذهن ما میماند.»
شبیه مادر
برادر شهیده میگوید: «خواهرم فاطمه خیلی شبیه مادر بود. گویی او در میان بچهها تافتهای جدا بافته بود که جا پای مادر گذاشت. خواهرم در خانه یک بیلبورد درست کرده و احادیث مربوط به تربیت بچهها و کارهای روزانهاش را در آن مینوشت. ساعات نماز و عبادت، ساعات بازی با بچهها. به نظرم او لیاقت داشت و رفت.»
منبع: روزنامه جوان