وب گردی

خودش را فدا کرد تا جان همرزمانش را نجات دهد

 شهید مجتبی (مهران) انصاری دوگاهه در ایام ولادت امام حسن عسگری (ع) هنگام اذان صبح هشت مرداد ۱۳۴۴ در رودبار متولد شد. شش ساله بود که برای یادگیری قرآن‌کریم به مکتب‌خانه رفت. موقع مبارزات انقلابی مردم ایران ۱۳ سال بیشتر نداشت، اما با همان سن کم در تظاهرات و راهپیمایی‌های ضدرژیم پهلوی شرکت می‌کرد. در سال‌های اول پیروزی انقلاب اسلامی در درگیری با گروه‌های محارب در دانشگاه گیلان حضوری فعال داشت. نهایتاً با شروع دفاع‌مقدس بار‌ها به جبهه‌های اعزام شد و سرانجام در سحرگاه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۵ در دفع پاتک دشمن در منطقه حاج عمران به شهادت رسید. پیکر شهید که از ناحیه پا، سینه و چشم مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار گرفته بود روی تپه‌های حاج عمران باقی ماند و پس از یک‌سال دوری در حالی که پیکر مطهرش سالم مانده بود به آغوش خانواده بازگشت. آنچه می‌خوانید خاطراتی از این شهید به روایت مریم انصاری خواهر شهید است.

تولد با صدای اذان
مریم انصاری خواهر شهید که تنها یک‌سال و نیم با شهید مجتبی انصاری فاصله سنی دارد، روایت از زندگی برادر را اینطور شروع می‌کند: هفت فرزند بودیم. مهران فرزند اول و متولد سال ۱۳۴۴ بود. چند روز از تولد پیامبر مهربانی‌ها گذشته بود و چند روزی به میلاد امام‌حسن عسگری (ع) مانده بود که مهران متولد شد. وقتی به دنیا آمد صدای اذان صبح مسجد بلند شده بود. 

من فرزند دوم هستم و یک‌سال و نیم از شهید کوچک‌تر بودم. پدرم ابتدا خیاط بود و بعد در کارخانه کفش گنجه رودبار کار می‌کرد. کلاس چهارم بودم که بابا کارگر اداره برق رشت شده بود و به خاطر تغییر شغل پدر از رودبار به رشت مهاجرت کردیم. فاصله سنی من و شهید کم بود و وابستگی عجیبی به ایشان داشتم. من و شهید نوه‌های اول از طرف خاندان مادر بودیم. بستگان خیلی به ما علاقه داشتند. تابستان هر سال وقتی به ییلاق دوگاهه می‌رفتند، برادرم هم با خودشان می‌بردند. مادرم تعریف می‌کرد من دو سال و نیمه بودم که آن سال مادر بزرگ، مهران را با خودشان به ییلاق برده بود. تنها مانده بودم. ازغصه غذا نمی‌خوردم. بالای پشت‌بام می‌رفتم و داداش را صدا می‌زدم! بعد‌ها هر موقع به ییلاق می‌رفتند دیگر نمی‌توانستند ما را از هم جدا کنند. وقتی به ییلاق می‌رفتیم روی پشت‌بام خانه بازی می‌کردیم. مسابقه می‌دادیم که چه کسی زودتر از نردبان پایین بیاید. هر که زودتر پایین می‌آمد مراقب دیگری بود تا نیفتد. من از نردبان افتادم! آن موقع ییلاق‌مان پزشک نداشت. ییلاق دوگاهه امامزاده‌ای دارد. مادربزرگم به امامزاده متوسل شد، نذر کرد و حالم خوب شد؛ داداش خیلی مراقب بود تا کاملاً خوب شوم. 

شهید دوگاهه

 معلمی دلسوز برای همه
خواهر شهید از توجه برادرش به احکام اسلام و قرآن و ترویج فرهنگ کتابخوانی و همچنین تأثیر شهید در بین جوانان می‌گوید: من و برادرم ایام نوجوانی‌مان در مورد مسائل مختلف صحبت می‌کردیم. مهران برنامه‌های زیادی داشت. معلمی دلسوز برای همه بود. برای ما کلاس‌های مختلف قرآنی، عقیدتی و آموزش دفاع شخصی برگزار می‌کرد. هر کدام از برادران را مأمور می‌کرد به صورت نوبتی در منزل اذان بگویند. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. به مادر می‌گفت موقع اذان پنجره‌ها را باز کنید تا صدای اذان به عنوان شعار اسلام در کوچه شنیده شود. 

مجتبی فرهنگ کتابخوانی را در منزل و بین بچه‌های محل سکونت مان رواج داد. یکی از برادرانم مسئول کتابخانه بود و از کتاب‌های موجود در منزل به عنوان امانت به بچه‌های کوچه می‌داد. شهید برای «وقت» ارزش زیادی قائل بود. وقتی همراه برادر دیگرم بیرون می‌رفت سوره‌هایی را که حفظ بود با هم می‌خواندند. حتی به مادرمان احکام آموزش می‌داد و به یکی از خواهرانم سفارش کرده بود که به مادر قرآن یاد بدهد. 
 
 دایی تقی، معلم شهید
خواهر شهید با اشاره به حضور برادرش در جبهه‌های دفاع‌مقدس می‌گوید: دایی‌مان فعال انقلابی بود و قبل از پیروزی انقلاب سرباز بود، با فرمان امام از پادگان فرار کرد و اسلحه‌ای که با خودش آورده بود را در خانه پنهان کرد و به ما سپرد تا مراقب باشیم کسی متوجه نشود. 

 دایی ما شهید سیدمحمدتقی مخزن موسوی اولین فرمانده سپاه رودبار، برای مهران مثل یک برادر بزرگ‌تر بود و در مسیر زندگی و انتخاب راه و تربیت دینی مهران بسیار مؤثر بود. برادرم در همه کار‌ها و انتخاب‌هایش با دایی مشورت می‌کرد. 

اولین اعزام مهران به جبهه، زمستان سال ۱۳۶۰ بود که وقتی برای رفتن به جبهه از پدر و مادر رضایتنامه خواست، مادرمان گفت تو الان دانش‌آموز سوم تجربی هستی و امتحانات ثلث دوم نزدیک است، بمان درست را بخوان. برادرم گفته بود بقیه هم درس و کار دارند پس چه کسی به جبهه برود! مادر قبول کرد تا مهران بعد از امتحان ثلث دوم اعزام شود؛ بنابراین اولین اعزام شهید در اسفند سال ۶۰ به منطقه بانه کردستان به عنوان تک تیرانداز بود. او تا قبل از شروع امتحانات ثلث سوم در جبهه بود و در مواقع بیکاری هم خودش درسش را می‌خواند و هم به همسنگرانش یاد می‌داد. با اینکه در روز اول امتحانات ثلث سوم برگشت، تمام امتحانات را با نمرات خوب پشت‌سر گذاشت. 

برادرم سال ۱۳۶۲ بعد از اینکه دیپلم را گرفت، در مسجد جامع رشت که زیرنظر آیت‌الله رودباری بود درس حوزه را شروع کرد. بعد از یک‌سال با اجازه آیت‌الله رودباری وارد حوزه علمیه جعفریه مشهد شد و در مدرسه حجتیه اصفهانی‌ها سکونت کرد. ایامی که طلبه بود، لباس روحانیت نپوشید. می‌گفت لباس روحانیت نمی‌پوشم تا اگر خطایی کردم به اسم اسلام و روحانیت تمام نشود. 

در طول اقامت در مشهد دو بار راهی جبهه شد. یک‌بار با گذراندن دوره آموزشی اطلاعات – عملیات در تهران بیش از پنج ماه در مناطق جنگی ایلام با نام مستعار «عبدالکریم علی» به عنوان نیروی اطلاعات-عملیات فعالیت داشت. 
 
 کلاس قرآن برای رزمنده‌ها
برادرم در جبهه برای رزمندگان کلاس قرآن می‌گذاشت. در عین حال از همرزمانی که به زبان عربی مسلط بودند مکالمه عربی را یاد می‌گرفت. با اینکه روحانی بود، تاکتیک‌های جنگی را در شرایط سخت گذرانده بود. نیروی اطلاعات-عملیات بود و از اسفند سال ۶۳ تا شهریور سال ۶۴ در منطقه غرب کشور سرباز اسلام ماند و از کشور دفاع کرد. آخرین مرحله اردیبهشت سال ۶۵ به جبهه رفت. 

 ۵ اردیبهشت همان سال ۶۵ مصادف با نیمه شعبان مراسم عروسی‌ام بود. از مهران خواستیم چند روزی صبرکند، ولی او گفت باید نیمه شعبان جبهه باشم. البته قبل از اعزام برای اینکه پدرم دست تنها نباشد از مشهد آمد و تمام کار‌های مربوط به عروسی را انجام داد و بعد با همه خداحافظی کرد و رفت. 

 شب قبل از اینکه مهران برای آخرین بار به جبهه برود، مادر خواب دید پشت‌سرش می‌رود تا مانع رفتنش شود. خانم نورانی که چهره‌اش دیده نمی‌شد با دو دستش جلوی در را گرفت تا مانع مادرم شوند. مادر با دیدن آن خانم نورانی یاد حضرت‌زهرا (س) افتاد. از خواب بیدار شد. متوجه شد نباید مانع جبهه رفتن مهران شود. به دلش افتاد این بار آخر است که پسرش را می‌بیند! حال عجیبی داشت، ولی داداش باید می‌رفت تا از وطن، دین و ناموس مملکت دفاع کند. 

بعد از اینکه مهران به جبهه رفت مدت زیادی از او خبر نداشتیم. یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد: یک‌بار وقتی مهران به عنوان نیروی اطلاعات عملیات از خط دشمن برمی‌گشت، ۲۵ روز گم شد. در طول راه با سختی‌های زیادی روبه‌رو شد. گرسنگی و تشنگی بر او غالب شده بود و از گیاهان صحرایی استفاده می‌کرد. در آن حالت اضطرار حتی در حال حرکت هم نمازش را ترک نکرد. بعد از ۲۵ روز بالاخره به سختی مسیر نیرو‌های خودی را پیدا کرد. وقتی به نیروی خودی رسید تیر هوایی زد و بیهوش شد. پس از آن مدتی در بیمارستان بستری بود. 
 
 تپه‌های حاج عمران
خواهر شهید از شهادت و یک‌سال مفقودالاثری برادر شهیدش روایت می‌کند: مدتی بود از مهران خبر نداشتیم. پدر و مادر خواب مهران را می‌دیدند و نگران بودند. پدر در نیمه شب ۲۵ اردیبهشت، همان لحظه‌ای که مهران به شهادت رسید، خواب دید گلوله‌ای به سینه‌اش اصابت کرده است و تصمیم گرفت به منطقه عملیاتی برود. بعد از مدت‌ها جست‌وجو برگشت و، چون پیکر برادرم در منطقه مانده بود، شهادتش تأیید نشد. اول تصور کردند مفقودالاثرشده، دایی و پدرم برای کسب اطلاعات بیشتر به مشهد رفتند و همرزم شهید را که به خاطر مجروحیت شدید در بیمارستان بستری شده بود، پیدا کردند. مجروح توان حرف زدن نداشت. به سختی روی کاغذ نوشت مهران را اسیر کردند. او نوشت مهران به خاطرصبر زیاد به صابر معروف بود. با تیربار روی تپه حاج عمران می‌جنگید که از سوی سربازان عراقی اسیر شد. 

 خانواده به دنبال فیلم‌ها و تصاویر دریافتی از اسرا از طریق تعاون سپاه اقدام کردند، اما دریغ از یک خبر اطمینان بخش که بر آلام پدر و مادر مرهم شود. 
بعد از یک‌سال بی‌خبری و چشم انتظاری، ناگهان خبری از سپاه رسید که تعدادی شهید آورده‌اند. پلاک یکی از شهدا به نام مهران انصاری بود. وقتی پیکر‌های شهدا را دیدند، پیکر پاک مهران با اینکه یک‌سال روی تپه‌های منطقه حاج عمران مانده بود، بدن و لباس بسیجی‌اش کاملاً سالم بود. به همین دلیل از روی چهره‌اش قابل شناسایی بود. فقط کمی نحیف و لاغر شده بود. 
 
 بازگشت پیکر سالم
مریم انصاری خواهر شهید در ادامه با بیان نحوه شهادت برادرش می‌گوید: حاج عمران منطقه‌ای کوهستانی و نقطه صفر مرزی بین ایران و عراق است که به دست نیرو‌های ایرانی افتاده بود. وقتی عراق پاتک می‌زند، شهید کاوه فرمانده بود و دستور عقب‌نشینی می‌دهد. برادرم تیربارچی بود. وقتی دستور عقب‌نشینی آمد به همرزمانش گفته بود شما مجروح‌ها را با خودتان ببرید، من هوای شما را دارم. 

بعد از چند سال از شهادت مهران، به طور اتفاقی همرزمش آقای عادل خانی را پیدا کردم، گفته بود: برادرت با رشادت جلوی پیشروی دشمن را گرفت و جان بقیه رزمنده‌ها و مجروح‌ها را نجات داد. تا اینکه تیری به بالای چشم او اصابت کرد و شهید شد. سپس بعثی‌ها منطقه را گرفتند. منطقه زیرآتش دشمن بود. پیکرش را نتوانستند به عقب بیاورند. وقتی پیکرش را بعد از یک‌سال آوردند، دیدیم تیر‌هایی به بالای چشم و قلب و پایش اصابت کرده است. هنوز لباسش خونی بود. با اینکه بدن مطهرش یک‌سال زیر برف و باران و آفتاب مانده بود، اما به امر خدا سالم بود و عطر خاص و بسیار خوبی از پیکر پاکش به مشام می‌رسید. 
بالاخره چشم انتظاری‌ها به پایان رسید و مهران عزیزمان که در ۵ اردیبهشت سال ۶۵ مصادف با ششمین روز ماه مبارک رمضان به شهادت رسیده بود، در ۲۳ اردیبهشت سال ۶۶ مصادف با ۱۴ رمضان پیکر مطهرش برگشت و در گلزار شهدای رودبار کنار مزار شهیدسیدمحمدتقی مخزن موسوی، دایی‌مان دفن شد. 
در طول یک‌سال بی‌خبری از شهادت مهران همیشه منتظر بودیم خبری بیاورند. مادرم سال ۹۳ مرحوم شدند. پدر در قید حیات هستند. پدر و مادرم داغ پسر جوان‌شان را تحمل کردند. می‌دانستند او راه درستی رفته است. با یادآوری اینکه شهدا از علی‌اکبر امام‌حسین (ع) بالاتر نیستند و با یاد امام‌حسین (ع) دل‌شان آرام می‌شد.

استاد خلبان شهید سیدعلی اقبالی
خواهر شهید در پایان می‌گوید: استاد خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه جوان‌ترین استاد خلبان اوایل دفاع‌مقدس از شهدای خاندان ماست. ایشان اول آبان سال ۱۳۵۹ به شهادت رسید. شهیداقبالی رتبه نخست بین ۴۰۰ دانشجوی خلبانی از کشور‌های مختلف به عنوان خلبان نمونه و ثبت رکود‌های بی‌سابقه در امریکا بود و از این خلبان گیلانی به سلطان پرواز یاد می‌شد. 

او خلبانی بود که صادرات نفت عراق را مختل کرد. شهید اقبالی یکم آبان ۱۳۵۹ مصادف با عیدقربان در حین مأموریت برون‌مرزی به عنوان سرگروه با هدف بمباران یکی از سایت‌های رادار شهر موصل اعزام شد و بعد از بمباران پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک در راه بازگشت هواپیمایش مورد اصابت موشک قرار گرفت و در ۳۰ کیلومتری شرق موصل مجبور به فرود اضطراری شد. 

پس از سقوط هواپیما سرلشکر خلبان علی‌اقبالی به دستور صدام برخلاف تمام موازین انسانی و موافقت نامه‌های بین‌المللی رفتار با اسرا به فجیع‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین وضع به شهادت رسید. 

سرلشکر خلبان اقبالی در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل اینکه اکثر تلمبه خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را در نخستین روز‌های جنگ از کار انداخته بود. طرح‌های عملیاتی‌اش باعث شد صادرات ۳۵۰ میلیون تنی عراق به صفر برسد. او مورد غضب شدید صدام قرار گرفت. بعد از اسارت به دستور صدام دو ماشین جیب از دو طرف با طناب‌هایی که به بدن این خلبان پرافتخار بسته بودند بدنش را دو نیم کردند، به طوری که نیمی از پیکرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شده بود. سال‌ها از اعلام شهادت و سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌شد تا اینکه بعد از ۲۲ سال در خرداد ۱۳۷۰ براساس اظهارات اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد و بعد از ۲۲ سال دوری از وطن در مراسم باشکوهی در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی ارتش تشییع و در پنجم مرداد سال ۱۳۸۱ در قطعه خلبانان بهشت‌زهرا در کنار سایر همرزمانش آرام گرفت.

منبع: روزنامه جوان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا